رمان بغض غزل
نوشته: فرخنده موحدی
نظر یادتون نره
در ادامه
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می باشد(نودهشتیا) | 0 | 1587 | satan |
رمان زیبای بگو که رویا نیست (نودهشتیا) | 0 | 626 | satan |
دانلود رمان جدید افسونگر | 0 | 657 | satan |
دانلود رمان تلافی عشق(نودهشتیا) | 0 | 698 | satan |
دانلود رمان طغیان(نودهشتیا) | 0 | 333 | satan |
رمان پیر مرد و دریا | 0 | 395 | satan |
رمان کویر تشنه | 0 | 433 | satan |
رمان گناهکار | 0 | 534 | satan |
رمان پنجره | 0 | 356 | satan |
ملکوت (حلول جن ) | 0 | 311 | satan |
داستان نامه به یک الاغ | 0 | 277 | satan |
رمان فریدون سه پسر داشت | 0 | 324 | satan |
داستان شاه سلطان حسین | 0 | 238 | satan |
عروس بیستم (زندگی پرماجرای مهرالنسا شهبانوی ایرانی هندوستان) | 0 | 509 | satan |
رمان پرطرفدار گندم | 0 | 473 | satan |
دانلود رمان داستان واقعی به نام ساقی (نودهشتیا) | 0 | 667 | satan |
دانلود رمان سال های بی کسی (نود هشتیا) | 0 | 444 | satan |
دانلود مردان مریخی زنان ونوسی | 0 | 578 | satan |
دانلود رمان هیچکی مثل تو نبود نود هشتیا (PDF ) | 0 | 1044 | satan |
دانلود رمان کافه چی نودهشتیا (PDF ) | 0 | 776 | satan |
رمان بغض غزل
نوشته: فرخنده موحدی
نظر یادتون نره
در ادامه
من که تازه متوجه ي حرفهام شده بودم دستپاچه گفتم : هیچی بابا ، طوري با اینها صمیمی شده که اصلا یادش رفته
من هم خواهرشم ، حوصله ام تنهایی سر رفته.
پیام خندید و گفت : آهان ! پس حسودیت شده ؟! داري از حرص حرف می زنی!
از اینکه دیدم فکر پیام به جاي دیگه اي کشیده شده نفس راحتی کشیدم و به دروغ گفتم : حالا تو هر طوري می خواي
فکر کن.
-آهاي داداشم رو ول کنید.
پیام گفت: حالا شد داداشتون؟
-سهیل همیشه داداشم بوده و هست، تازه آقا نیما که از دست رفت به قول خودتون ازدواج کرده و باید اشهدش رو
خوند پس یه داداش دیگه باید جایگزین کنم دیگه!
بعد از من مرجان خطاب به پیام گفت: پیام خان غمی نیست اگر عرشیا رو نگه می داره و ازش پرستاري می کنه
ایرادي نداره.
-جون من؟!
-جون تو!
-باشه بابا حتماً، خیلی باحالی مرجان!
-آي آي بچه انگار زن ندیده است بشکنه این دست که نمک نداره آقا پیام بشکنه. این دفعه پیام بی جواب ماند و
اون بحث هم همانجا خاتمه پیدا کرد.
-چون تو رو از ما میگیرن.
خنده ي بلندي کرد و گفت: بابا خیالت راحت باشه مگه من بیکارم دختر دنبال خودم راه بندازم؟
-آفرین این نشون میده که بچه ي خوبی هستی.
-تازه فهمیدي که من بچه ي خوبی هستم؟!
هر دو در حین بگو و بخند پایین رفتیم و انگار که از قبل تخت رو هم معین کرده بود به سمت یک تخت خاص رفت.
سرم رو که بالا آوردم باورم نشد که دوست هاي سهیل این دو نفر باشند.به آن دو که رسیدم سهیل گفت:
-بفرمایید غزل خانوم، این هم دوستاي من، بچه هاي اینم سنگ صبور مهربون من غزل خانومی که گفته بودم
خدمتتون.
همه موافقت کردند،بابا هم راضی شده بود ولی براي اینکخ بچه ها رو اذیت کنه گفت:
-نه نمیشه هنوز یه مشکل هست.
داد بچه ها به هوا بلند شد که نیما به نمایندگی از همه گفت:بابا جون به سر شدیم،دیگه مشکل چیه؟
بابا قیافه ي حق به جانبی گرفت و عصبانی گفت:اخه توي پدر سوخته که عین خیالت نیست،من بدبخت باید جهاز این
دختر رو تکمیل کنم و براي جنابعالی خونه بگیرم،فکر این هستم که با چه نقشه اي میشه بانک رو زد.
همه زدیم زیر خنده،نیما جواب بابا رو داد و گفت:شما ناراحت نباشید،جهاز عسل که تقریبا کامله و نمیخواد بهونه
بیارید من هم خودم نصف پول خونه رو از پس اندازم دارم که بدم،نصف دیگه اش هم شما محبت کنید.
-حالا اگه من نخوام محبت کنم کی رو باید ببینم؟
-شما این کارو نمیکنید.
واسه چی؟ واسه عسل، واسه اون که هیچ وقت متوجه نگاه ها ي پاك سهیل نشده بود، اگر میبینی خیلی دلتنگیش رو
میکنم واسه خاطر اینه که خوب میدونم چقدر حالش خرابه و می دونم با چه حالی از ایران رفت، اون توي زندگیش
هیچ کس رو جز ما نداره ولی عسل اون رو از ما گرفت و حالا هم تو داري پاکی و صداقت و شرم و حیاي اون رو از ما
میگیري، واقعاً که آقا نیما، عجب دوستی هستی، برو بیرون که دوست ندارم ببینمت، دوست ندارم یه آدم نامرد، نا
رفیق بی معرفت برادرم باشه، حیف اون همه احترام که سهیل به تو می گذاشت، برو بیرون نیما، برو بیرون.
حالم بدجوري خراب شده بود، پرستو به هواي گریه هاي من بغض کرده بود. دکتر هم سعی میکرد من رو آروم کند.
نیما مات و مبهوت مونده بود و هیچ نمیگفت، اصلاً متوجه نشدم که چه طور اون حرفا رو زدم ولی انگار خالی شده
بودم، درد خودم یادم رفته بود و دوباره غم سهیل به سراغم اومده بود، نیما آرام سرش را پایین انداخت و از اتاق
بیرون رفت. پرستو دلداري ام میداد نمیدونستم عاقبت چه میشود؟ نمیدونستم که حکمت خدا چی بود ولی هر چه بود
اون زمان من به معناي واقعی بدبخت بودم، شایدم بدبخت تر از سهیل. آخ که چقدر دوست داشتم خوابم تعبیر میشد
و سهیل من رو با خودش میبرد، اي کاش اون لحظه پیش من بود و با صداي گرمش دلداري ام میداد و آرامم میکرد.
اي خداي من چه مصیبتی بود؟ خدایا آخه چرا؟ چرا؟ چرا؟ رو به پرستو کردم و با گریه گفتم:
-نمی خوام هیچ کس رو ببینم، هیچ کس.
تو جواب منو بده.
-خواهش می کنم بگو.
-اولش فکر کردم نکنه فکر خودکشی به سرت زده و بلایی سر خودت آوردي آخه تو که عقل درست و حسابی
نداري اما وقتی که آرمان این شماره رو بهم داد خیالم راحت شد اما با دیدن اون آدرس و این شماره و نام آقاي دکتر
و و ضعیت همه فکر کردم نکنه،نکنه...
-نکنه چی ؟
-نکنه ازدواج کرده باشی و نمی خواي من بفهمم.
-خب چه فرقی براي تو می کنه؟
-یعنی تو واقعا ازدواج کردي؟!
-گیرم که کرده باشم.
-باورم نمیشه غزل،چی داري میگی؟
-تو بگو برات چه فرقی می کنه؟
-مسلمه که فرق می کنه؟
-یعنی تو از ازدواج من ناراحت میشی؟
سهیل هیچ نگفت اما من گفتم: بگو دیگه.
آرام گفت: من عادت کردم تو هم مثل عسل امیدوارم خوشبخت بشی.
-تو چه دیونه اي،آخه من کجا و ازدواج کجا؟
سهیل مثل اینکه خوشحال شده بود گفت: پس جریان چیه؟تو اون جا چکار می کنی؟
نمی دونستم چه باید بگویم اما دوست نداشتم ناراحتش کنم و گفتم: خونه ي دوستم هستم،حالش خوب نیست و
شوهرش هم میره سرکار،من می مونم پیشش که تنها نباشه.
-کدوم دوستت؟!
-تو نمی شناسیش،از بچه هاي دانشگاهه.
-پس جریان گریه هاي مامانت و دیگران چی بود؟
-من نمی دونم باید از خودشون بپرسی.
-یعنی تو خبر نداري؟
-نه،باور کن.
دوستش داري یا نه این فکر رو بکن که اگر ازدواج کنه چی کار می کنی . تو هم گفتی که طاقت نمی اري ، خب این
نشونه اینه که دوستش داري . قبول نداري ؟
_واقعا نمیدونم.
_من بهت میگم ، تو خودت متوجه نیستی که از هر ده تا اسمی که به زبونت می اد یازده تاش سهیله . در هر مورد ،
در هر موضوعی در همه چیز حتی اگر ربطی هم نداشته باشه یه جوري به سهیل ربطش میدي ، تو همه حرفهات اسم
سهیل هست این یعنی اینکه فکرت هم مدام پیش سهیله ، غزل خانم اینا به این معنی نیست که مثلا تو دلت براي
سهیل سوخته که اینطور رفتار می کنی بلکه معنیش اینه که سهیل رو دوست داري به همین خاطر فکرت همش سهیله
و زندگیت سهیله ، درست مثل اون!
_مثل اون ؟!
چون که خیلی زبلی و خوب می دونی چه طور طرفت رو خر کنی.
-این حرفها چیه؟ من بیخود کنم چنین کاري کنم.
-پس چرا نمی گی ، چی می خواستی بگی؟
-آهان یادم افتاد ، هیچی به خدا ، خواستم بگم ، خواستم بگم.
-خواستی بگی چی؟
-گردنبندي که بهت دادم چرا گردنت نیست؟
دستم رو به سمت گردنم بردم و با دلهره گفتم: اي واي کجاست؟ به خدا تا همین الان گردنم بود.
-یعنی گُمش کردي؟
-نگو تورو خدا ، اون عزیزترین چیزي بود که داشتم.
-پس چرا حواست بهش نبود؟
-به خدا حواسم بود ، آخه یعنی کی گمش کردم؟
-خب حالا باشه مهم نیست خودت رو ناراحت نکن.
-چی چی مهم نیست؟ من به اندازه جونم اون رو دوست داشتم.
-باشه ، خودت رو ناراحت نکن ، حتماً موقعی که حیاط می شستی افتاده توي باغچه اي جایی بعد از جشن می گردیم
و پیداش می کنیم.
-اما اگر نشه چی؟
-خب فداي سرت.
-نه خیر من گردنبندم رو می خوام.
-گردنبندمون.
-ببخشید حواسم نبود ، گردنبند شما.
-نه، گردنبند توست اما از لحاظ معنوي واسه ي منه.
-اما کجاست؟
-پیدا می شه ، حالا بی خیال شو و قول بده آروم باشی و اعصابت رو خراب نکنی.
-آخه.
-آخه بی آخه ، بگو چشم.
-چشم جناب اي کی یوسان.
لبخندي زد و گفت: حالا دیدي خاله ریزه اي ؟
خندیدم و قدمی به جلو برداشتم که به کنار بچه ها برم که او صدایم کرد و گفت:
نباید مامانت رو ناراحت کنی.
خیلی سرد جواب دادم: من چنین کاري نکردم و نمی کنم.
_اما مثل این که داري به خودت می کنی.
_منظورت چیه؟
_منظورم رو خوب می فهمی، براي چی بیخودي خودت رو ناراحت می کنی؟
به دروغ گفتم: من خودم رو ناراحت نمی کنم.
_مطمئنی؟!
_آره، دلیلی نداره خودم رو ناراحت کنم.
نفس کشید و گفت: امیدوارم.
_که چی؟ امیدواري تو به چه درد من می خوره؟
_به هیچ درد اما...
_اما بی اما.
شب خیلی خوبی بود مخصوصا با هدیه اي که پدر داده بود خوشی و خوبی رو برام دو چندان کرده بود مثل شبهاي که
تازگی ها بر من گذشته بود چشمام آسوده بسته شدلحظاتی از نشستن هواپیما به زمین میگذشت و با سهیل از
فرودگاه بیرون اومدیم و با تاکسی به سمت هتل حرکت کردیم میخواستیم نماز رو در حرم بخونیم به همین دلیل بعد
از رسیدن به هتل و اتاق رزرو کردن سریع به سمت حرم حرکت کردیم هنوز به حرم نرسیده بودیم که بغض گلوم
رو گرفته بود احساس خاصی داشتم یک حسی یک چیزي دلم رو به زیر و رو شدن و لرزیدم وا میداشت بدنم بی
حس شده بود وقتی پیاده شدم و روبروي درب ورودي حرم قرار گرفتم پاهام توان نگه داشتنم رو نداشت احساس
میکردم هر لحظه ممکنه بخورم زمین کنار حوض وسط حیاط بی اختیار بر روي زمین نشستم و بی اراده زدم زیر گریه
سهیل دستپاچه شد و نشست کنارم و گفت
-نشد دیگه. -جدا می گم. -اما اسم خودمون رو که نمی تونیم روي بچمون بذاریم. نگاهی عمیق به من انداخت خودم هم متوجه نبودم چرا اون حرف رو زدم خواستم بحث رو عوض کنم به همین دلیل گفتن: -سهیل تو از چه رنگی خوشت میاد؟ با تعجب و البته با نگرانی گفت: -یعنی تو نمی دونی؟ -چرا می دونم -پس واسه چی می پرسی؟ببینم تو اصلا حالت خوبه؟ -آره خوبم. -امیدوارم در ضمن هیچ وقت فکر اینو نکن که من بخوام روي بچه ام اسم بذارم چون هیچ وقت بچه اي نخواهم داشت. با ناراحتی پرسیدم: -چرا آخه؟مگه تو بچه دوست نداري؟تو همیشه عاشق بچه ها بودي. یکدفعه عصبانی شد و با عصبانیت گفت: -من دیگه هیچ چیز رو دوست ندارم نه بچه نه زندگی نه هیچ چیز دیگه رو. بغض کردم و صورتم رو برگردوندم لحنش رو آرومتر کرد و با مهربانی گفت: -آخه چرا عصبانیم می کنی؟