…(زهرا)
با ناراحتی چشماشو بست و سرشو به ستونِ نمناکِ پشتِ سرش تکیه داد ..
گوشیش روبروش بود … میدید که چند بار تا حالا زنگ خورده ..
اما با این دستای بسته و دهن بسته چطوری میخواست جواب تلفنا رو بده و بگه که کجاست ..
به سینی که جلوش قرار داشت نگاه کرد ..چند ساعتی میشد که این سینی جلوش بود …
نون و پنیر و آب …به پنیر نگاه کرد ..مطمئن بود کپک زده …
نون هم همینطور..
آب هم نمیتونست بخوره .. بیشتر به شیر کاکائو شبیه بود تا آب …
با انزجار روشو برگردوند … اون که اینها رو نمیخورد..اگرم میخواست بخوره با این دهن و دستای بسته …خودشم نمیدونست چطوری باید میخورد …
سلام دوست عزیز لطفا برای استفاده از امکانات سایت در سایت عضو شوید با تشکر مدیر کل
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !