loading...
بهترین رمان ها
آخرین ارسال های انجمن
Past grief بازدید : 194 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

اسم من جنیفر گارسیاست .

من تو یه خانواده ی پر جمعیت زندگی میکردم . اما دار و دسته ی آندرس لاک وود خانواده ی دوازده نفری ما رو پنج نفری کردند . من برای تمام این اتفاقات خودم رو مقصر میدونم . چون من میتونستم برگردم و برنگشتم . پدر و مادر من عاشق هم بودن ! یه خونواده ی صمیمی رو تشکیل میدادیم . من دو تا برادر و سه تا خواهر داشتم . ترسا از همه ی ما بزرگتر بود . اون ازدواج کرده بود و یه دختر کوچیک داشت . بعد از اون من بودم و بعدش هم خواهر دیگرم بیاتریس . برادرم بنجامین از من بزرگتر بود . اون هم ازدواج کرده بود . البته پدر و مادرم در ابتدا مخالف ازدواج اون با کارلا بودند . برادر دیگرم تیم از همه ی ما کوچکتر بود . او فقط سیزده سال داشت که آن اتفاق ...

 

 

Past grief بازدید : 167 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

سر خیابان از دایانا جدا شدم و به خانه برگشتم .. وقتی وارد خانه شدم سورپرایزی زیبا انتظارم را میکشید . بنجامین از سفر برگشته بود .

خیلی زود هدیه اش را دادم و کنار آنها نشستم . بنجامین از سفرش تعریف کرد و از دختری که آنجا با او آشنا شده بود ! خیلی بی مقدمه گفت که میخواهد با او ازدواج کند .. مامان لبخندی زد . خوب به یاد می آورم ! اما بابا با عصبانیت گفت :

« منظورت چیه ؟ اصلا اونو میشناسی ؟ میدونی از چه خانواده ایه ؟ »

و به این ترتیب بحث آنها آغاز شد .. بنجامین از حسن اخلاق کارلا تعریف میکرد و میگفت که تحت تاثیر او قرار گرفته و برایش مهم نیست که خانواده ی او از چه طبقه و تباری هستند . بابا هم گوشزد میکرد که وضعیت آنها از نظر طبقاتی مسئله ی مهمی نیست اما اینکه آنها چه طور خانواده ای هستند خیلی مهم است .

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 110
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 503
  • آی پی امروز : 66
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 71
  • باردید دیروز : 45
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 14
  • بازدید هفته : 193
  • بازدید ماه : 164
  • بازدید سال : 4,999
  • بازدید کلی : 174,788