طبق عادت دیرینه باز هم آخرین نفر بودیم!مهمانی در یکی از هتلهای بزرگ برگزار شده بود...چه خبر بود جوانها وسط در هم می لولیدند عروس و داماد هنوز نیامده بودند به همراه پیمان به کنار سحر و سینا رفتیم
سحر نگاهی غمگین به پیمان انداخت و گفت:پریا نیومد؟
من که کمی عقبتر از پیمان ایستاده بودم با تعجب به سحر خیره شده بودم یعنی او مرا نشناخته بود
سینا گفت:پیمان نباید تنها میذاشتی بمونه خونه بریم دنبالش شاید بتونم راضیش کنم
جلوتر رفتم و گفتم:یعنی واقعا منو نشناختید؟!
سحر جیغ خفیفی کشید و گفت:پریا خودتی
-آره سینا مگه جن دیدی که اینطوری نگاهم میکنی
سینا چند بار پشت سر هم پلک زد و گفت:باورم نمیشه
پیمان با مشت به بازوی سینا زد و گفت:بسه زل زدی یه بلایی سرت میارم ها
سینا به خود آمد و گفت:محشر شدی دختر
خندیدم و گفتم:اینطوری نگو خجالت میکشم
هر سه زدند زیر خنده با آمدن عروس و داماد خنده یشان را فرو خوردند نیلو با آرایش ملیحی که داشت زیبا شده بود و هادی در کت و شلوار طوسی بی نهایت برازنده دستم را در زیر بازوی پیمان انداختم و گفتم :بریم تبریک بگیم
و او بدون هیچ صحبتی همراهم روانه شد....
هادی در حال خوش و بش با آرزو و پوریا بود...آهسته در گوش پیمان گفتم: بذار اینا برن بعد.
-نه زشته برگردیم عقب هادی متوجه ی من شده
نگاهی به هادی انداختم در گوش پوریا چیزی گفت و پوریا هم سرش را به طرف ما چرخاند و با دقت نگاهمان کرد...وقتی به آنها رسیدیم پیمان به آندو تبریک گفت
هادی خیره نگاهم کرد و گفت:این نمیتونه پریا باشه!
پوریا چشمانش را گرد کرد و گفت:پریا تویی؟!!
نیلو و آرزو اصلا حواسشان به ما نبود دوست نداشتم با آرزو هم صحبت شوم پس از موقعیت استفاده کردم و گفتم:پسر عمو تبریک میگم .
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !