loading...
بهترین رمان ها
آخرین ارسال های انجمن
Past grief بازدید : 300 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

دیگه به ایام عید نزدیک میشد شایسته رابطشو با کامیار خیلی محدود و حساب شده کرده بود اصلا دلش نمیخواست به قول فرهاد توی زیر ابی رفتناش زیاده روی کنه و اتو دست بقیه بده
امروز هم دوباره مسیرش میدون ونک بود و ساعت ۵ بعدالظهر بود و دوباره همون ماشین گشت همیشگی و امیر حسین که کنارش ایستاده بود
این بار با خیال اسوده به سمتش رفت چون تنها نبود و حجاب معقولی رو هم داشت
پایین میدون با فاطمه قرار داشت قرار بود با زینب و فاطمه سه تایی برن سینما تا فیلمی که تازه اکران شده بود رو ببینن
دست زینب رو گرفت و در حالی که پوزخند میزد مستقیم به امیر خیره شد
زینب:وای شایسته الهی فدای داداشم بشم ببینش تو این لباس نظامی انقدر هیبت داره ادم دوست داره براش بمیره
شایسته حرفی نزد فقط با قدم های مطمئن به سمت امیر حسین رفت نگاهش دقیقا زوم بود روش تا تک تک عکس العملاشو ببینه
با اطمینان ساختگی چهرش ولی با درونی اشفته و پرهیجان از کنارشون گذشت
توجهی به اخم غلیظش هم نکرد و همراه با زینب به سمت ماشین فاطمه رفتن
با دیدن ماشین فاطمه دوباره حسادت به قلبش چنگ زد اون چرا نباید ماشین میداشت
امیر حسین نگاهش رو به چیزی که میدید زوم کرد از اینکه زینب رو با اون دختر میدید حسابی عصبی شده بود
به خودش حق میداد که یه گوشمالی درست حسابی به زینب بده تا سری بعد با هر غریبه ای بیرون نره
سه تایی به سمت ماشین فاطمه رفتن و سوار شدن
بالاخره عید رسید

 

 

 

Past grief بازدید : 295 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

بعد دادن ازمایش به خاطر اشنایی که حاجی اونجا داشت قرار شد تو زمان کمی جواب رو براشون اماده کنن
شایسته طبق معمول که ازمایش میداد فشارش افتاده بود و روی صندلی نشسته بود ولی صورت سفیدش نشون از حال بدش بود
امیر نیم نگاهی بهش انداخت و از جاش بلند شد و به سمت بیرون رفت
شایسته تو دلش چند تا فحش بالای ۱۸ بهش داد و گفت:عجب انگار نه انگار حال من به خاطر خون گرفتن بد شد جای اینکه مثل همه ی این مردهای دیگه بشینه و قربون صدقه ی من بره بلند شد رفت بچه پرو
همین جوری که داشت زیر لب غر غر میکرد امیر رو از دور دید که با یه پاکت توی دستش به سمت اونا میومد
نزدیک شایسته رسید شیر کاکائو و کیکی به همراه یه بسته شکلات بهش داد و گفت:بیا بخور بدجوری فشارت افتاده اگه نمیتونی برات بازش کنم؟

 

 

 

Past grief بازدید : 299 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

شایسته دیشب خیلی خوب خوابیده بود و اصلا خوابش نمی اومد ولی خوب راه فراری هم نداشت امیر محکم توی بغلش گرفته بودتش و اجازه ی فرار بهش نمیداد
خیلی نگران بود و دلش شور میزد میترسید که زینب و نرگس خانم برسند و با این لباس خجالت میکشید
موبایل امیر روی میز کنار تختش میلرزید با دیدن اسم زینب خودشو جمع و جور کرد و اروم جوابشو داد
شایسته:سلام زینب جان
زینب:به به زن داداش خلم پیش امیری؟
شایسته:اره عزیزم تو کجایی؟
زینب:اخ اخ اخ این امیر حسین ما رو احتمالا تا ماه اینده از اداره اخراجش میکنن صبح تا شب پیش جنابعالیه
شایسته خنده ی کوتاهی کرد و گفت :تا کور شود هر انکه نتواند دید اونم از نوع خواهر شوهرش
زینب:قربونت عزیزم لطف داری به ما !!!!!!!!!!!!!قرض از مزاحمت به امیر خان بگو که ما امشب میخوایم بریم دماوند پیش عمه تا اندازه ی لباسامونو بگیره شب هم نمیایم بابا هم باهامون میاد

 

 

 

Past grief بازدید : 412 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

امیر حسین که این رفتار رها رو پیش بینی کرده بود توی یه حرکت ناگهانی مچ دستشو تو دستش گرفت
رها بی حال نگاهی بهش کرد و زیر لب نالید:امیر حسین ولم کن بزار بمیرم جون یه لجن نجات دادن نداره
و از حال رفت
امیر با قدرت و با سختی زیاد کشیدتش بالا و با بیسیم درخواست امبولانس کرد وجود رها برای نشون دادن اوج لجن بودن منصور الزامی بود
از خونه ی منصور هم خبر رسیده بود که اونو و همراه کلی افراد که وضع عادی نداشتند گرفته بودند
و از کلی هم مشروبات الکلی و مقداری هم مواد مخدر کشف شده بود
امیر که شب سختی رو گذرونده بود با خستگی خودشو به خونه رسوند تا یه ذره استراحت کنه

 

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 110
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 503
  • آی پی امروز : 28
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 30
  • باردید دیروز : 45
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 14
  • بازدید هفته : 152
  • بازدید ماه : 123
  • بازدید سال : 4,958
  • بازدید کلی : 174,747