loading...
بهترین رمان ها
آخرین ارسال های انجمن
Past grief بازدید : 176 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

فصل اول: آمیزه ی زندگی (Modern)


النا۱ خواب بدی می‌دید. خواب می‌دید جمعیتی عظیم، زیر پلی بزرگ و سیمانی ایستاده‌اند و با هم صحبت می‌کنند. او هم میان آنها بود، ولی نمی‌دانست چرا. همه‌ی مردم لباس سیاه‌رنگ پوشیده بودند و به رو‌به‌رو اشاره می‌کردند.

چند قدم جلو رفت. زیر پل، چیزی به چشم می‌خورد که شبیه چادر ولگردهای خیابانی بود. تکه‌ای پلاستیک سیاه معلق روی چند تیرک چوبی. به چوب‌ها، تکه‌های گوشتی به رنگ سرخ تیره آویزان بود و در گوشه‌ای از چادر، کپه ای استخوان سفید دیده می‌شد.

همین که توجهش به استخوان‌ها جلب شد، از اطرافش صدایی شنید. صدا شبیه زمزمه‌ی زنبورها از دوردست بود. جمعیت آهسته می‌گفتند: خیلی وحشتناکه ... چطور تونسته این کار رو با مردم بیچاره بکنه؟ ... تا حالا چند نفر به خاطر خوردن این گوشت‌ها مرده‌ن ...

 

 



Past grief بازدید : 180 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

فصل سوم= تنهایی (Modern)

آدریان برگه‌ی کاغذی را از روی پیانو برداشت و به آن خیره شد. خط اول آن را که خواند، با دلخوری گفت: این چیه؟

النا با پیش‌بند و دستکش ظرف‌شویی از آشپزخانه بیرون آمد و نگاهی به آن طرف انداخت. زیر لبی گفت: از همه‌ی خبرهای این خونه فقط اینه که می‌فهمی ... به طرف آدریان رفت.

آدریان رو به او برگشت: قرارمون این بود که تو دیگه دنبال این کار نباشی ... النا شانه بالا انداخت: قراری نداشتیم. و به زمین خیره شد: وقتی تو نیستی، من چی‌کار می‌تونم بکنم جز فراموش کردن همه چی؟ - این‌جوری عزیزم؟ النا در چشمان او خیره شد.

 



Past grief بازدید : 182 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

نووا ۱، همکار آدریان و منشی دوم رئیسش بود. ظاهر آرامی داشت. برخلاف چیزی که در نگاه اول، از موهای طلایی و پوست برنزه‏اش تصور می‏شد، زن خوش‏رفتار و متینی بود. ال‍‍‎‏نا در تمام مدت، نمی‏توانست نگاهش را از او بردارد. فکر کرد با وجود چنین زنی در آن اداره، باید خیلی بیش‏تر از قبل مراقب رفتارهایش باشد تا آدریان به هیچ‏وجه از او آزرده نشود ...

وقتی آدریان با آرنجش ضربه‏ی ملایمی به بازوی او زد، به خودش آمد و به خانه نگاه کرد: نمی‏تونم باور کنم. لبخند نووا محو شد: چرا عزیزم؟ النا دوباره سرتاپای خانه را بررسی کرد و با نارضایتی سر تکان داد: از این جا خوشم نمیاد ... و رو به آدریان کرد: مثل خونه‏ی ارواح می‏مونه آدریان. مجبورم نکن قبول کنم ... خیلی دلگیره ...

آدریان نگاهی به خانه انداخت. النا حق داشت. دیوارهای سیمانی و زمخت خانه، پنجره‏های کوچک و مربع شکل اطرافش، در آهنی و زنگ زده‏اش، و چمن‏های زرد و لگد شده‏ی اطرافش منظره‏ی ناخوشایندی داشت.

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 110
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 503
  • آی پی امروز : 31
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 33
  • باردید دیروز : 45
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 14
  • بازدید هفته : 155
  • بازدید ماه : 126
  • بازدید سال : 4,961
  • بازدید کلی : 174,750