فصل اول: آمیزه ی زندگی (Modern)
النا۱ خواب بدی میدید. خواب میدید جمعیتی عظیم، زیر پلی بزرگ و سیمانی ایستادهاند و با هم صحبت میکنند. او هم میان آنها بود، ولی نمیدانست چرا. همهی مردم لباس سیاهرنگ پوشیده بودند و به روبهرو اشاره میکردند.
چند قدم جلو رفت. زیر پل، چیزی به چشم میخورد که شبیه چادر ولگردهای خیابانی بود. تکهای پلاستیک سیاه معلق روی چند تیرک چوبی. به چوبها، تکههای گوشتی به رنگ سرخ تیره آویزان بود و در گوشهای از چادر، کپه ای استخوان سفید دیده میشد.
همین که توجهش به استخوانها جلب شد، از اطرافش صدایی شنید. صدا شبیه زمزمهی زنبورها از دوردست بود. جمعیت آهسته میگفتند: خیلی وحشتناکه ... چطور تونسته این کار رو با مردم بیچاره بکنه؟ ... تا حالا چند نفر به خاطر خوردن این گوشتها مردهن ...