loading...
بهترین رمان ها
آخرین ارسال های انجمن
Past grief بازدید : 624 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

 

 



 

 

طبق عادت دیرینه باز هم آخرین نفر بودیم!مهمانی در یکی از هتلهای بزرگ برگزار شده بود...چه خبر بود جوانها وسط در هم می لولیدند عروس و داماد هنوز نیامده بودند به همراه پیمان به کنار سحر و سینا رفتیم
سحر نگاهی غمگین به پیمان انداخت و گفت:پریا نیومد؟
من که کمی عقبتر از پیمان ایستاده بودم با تعجب به سحر خیره شده بودم یعنی او مرا نشناخته بود
سینا گفت:پیمان نباید تنها میذاشتی بمونه خونه بریم دنبالش شاید بتونم راضیش کنم
جلوتر رفتم و گفتم:یعنی واقعا منو نشناختید؟!
سحر جیغ خفیفی کشید و گفت:پریا خودتی
-آره سینا مگه جن دیدی که اینطوری نگاهم میکنی
سینا چند بار پشت سر هم پلک زد و گفت:باورم نمیشه
پیمان با مشت به بازوی سینا زد و گفت:بسه زل زدی یه بلایی سرت میارم ها
سینا به خود آمد و گفت:محشر شدی دختر
خندیدم و گفتم:اینطوری نگو خجالت میکشم
هر سه زدند زیر خنده با آمدن عروس و داماد خنده یشان را فرو خوردند نیلو با آرایش ملیحی که داشت زیبا شده بود و هادی در کت و شلوار طوسی بی نهایت برازنده دستم را در زیر بازوی پیمان انداختم و گفتم :بریم تبریک بگیم
و او بدون هیچ صحبتی همراهم روانه شد....
هادی در حال خوش و بش با آرزو و پوریا بود...آهسته در گوش پیمان گفتم: بذار اینا برن بعد.
-نه زشته برگردیم عقب هادی متوجه ی من شده
نگاهی به هادی انداختم در گوش پوریا چیزی گفت و پوریا هم سرش را به طرف ما چرخاند و با دقت نگاهمان کرد...وقتی به آنها رسیدیم پیمان به آندو تبریک گفت
هادی خیره نگاهم کرد و گفت:این نمیتونه پریا باشه!
پوریا چشمانش را گرد کرد و گفت:پریا تویی؟!!
نیلو و آرزو اصلا حواسشان به ما نبود دوست نداشتم با آرزو هم صحبت شوم پس از موقعیت استفاده کردم و گفتم:پسر عمو تبریک میگم .
 

 

 

 

Past grief بازدید : 206 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

 

 



 

 

 

 

-تو حق نداری دخالت کنی تو این پانزده روز تحملت کردم کافیه
دستم را گرفت و گفت:خودم میبرمت
-با این پای چلاقت دو قدم هم نمیتونی برداری
عصبی شد و گفت:با ماشین میبرمت
یکدنده گفتم:اصلا خودم میرم و دستم را از دستش در آوردم
لنگان به دنبالم آمد و گفت:وایسا میرسونمت
و دوباره از پشت بازویم را گرفت و فشرد
_دیوانه دردم گرفت
-پس وایسا برم ماشین بیارم
ناچارا ایستادم و او به طرف ماشین که کمی آنطرفتر پارک شده بود رفت نمیدانم با آن پایش چگونه رانند گی میخواست بکند...یعد از یک دقیقه هر دو سوار ماشین به سوی ویلا ی ما می رفتیم ولی برای یک لحظه حس کردم مسیر را اشتباه میرود
-مطمئنی راهو درست اومدیم؟
-نه
 

 

 

 

Past grief بازدید : 217 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

 

 



 

 

ولی پیتزایی نبود,آریا بود وارفتم...مثل همیشه شیک کرده جلو وایستاده بود و بر اندازم میکرد,زبونم نمیچرخید سلام بدهم...
آریا-زیونتو موش خورده..سلامت کو؟
بازم مثل منگها نگاهش میکردم انقدر ازش دلخور بودم که دلم نمیاد بهش سلام بدم ولی اگه اینو میذاشت پای ناراحتی من از روی حسادت چی؟
کمی این و آن پا کرد و گفت:اگه سلام نمیدی لااقل بذار بیام تو
به سختی خودم را کنار کشیدم و او وارد شد به دنبالش روانه ی آشپزخانه شدم..اعتماد نفسم را یکجا جمع کردم و با زور سلام دادم دستهایش را با حوله خشک کرد و گفت:علیک سلام,چته تو امروز از زبون هشت متریت خبری نیست.
و یعد به سمت اجاق گازها سرک کشیدخودم را پیدا کردم و شدم همان پریای همیشگی
-واسه چی سرک میکشی...دنبال ناهار نباش..تو خیالت ببینی من برات ناهار درست کنم
مایوس روی صندلی آشپزخانه نشست و گفت:از ساعت شش صبح میرم شرکت ساعت دو هم که واسه ناهار میام خونه زنهام باید بگن ناهار نداریم
با تعجب گفتم: زنات؟
 

 

 

Past grief بازدید : 167 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

 



 

 

پوریا حرف پیمان را قطع کرد و گفت:عاشق شدن با دوست داشتن خیلی فرق میکنه تو دوستش داری یا نه واقعا عاشقشی؟
-راستش فکر میکنم علاقه ی شدید هنوز اونطور که باید رشد نکرده
پوریا-خیلی خب کمکت میکنیم همین علاقه اتم از بین بره,پریا تو چون تا به حال با پسرا رابطه نداشتی نمیدونی که اونا چطورند فکر کنم این علاقه ت هم بر اساس زیبایی ظاهری آریا باشه
-اولش اینطور بود به نظرم خیلی جذاب اومد اما بعد که بیشتر شناختمش جذب رفتار و ایده هاش درباره نوع زندگی کردن شدم
پیمان گفت:دیوانه,دیوانه که شاخ و دم نداره...از دیوانه هم اونورتری,بعد ادای مرا در آورد و گفت:جذب رفتار و ایده هاش درباره نوع زندگی کردن شدم .
 

 

 

Past grief بازدید : 217 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (1)

 



 

 

 

پدرم که تا ان موقع ساکت بود گفت:فرشید مدتی میشه این موضوع رو به من و بهرام گفته ...مثل اینکه دختر مد نظرشو هم پیدا کرده
پیمان-واقعا دلم واسه اون دختر های بیچاره میسوزه
با معذرت خواهی کوتاهی بلند شدم و به اتاقم رفتم هر بار که آریا رو میدیدم میل به دختر بودنم بیشتر میشد...حالا دیگر فقط به خاطر چهره ی جذابش نبود که نظرم را جلب میکرد..عقایدش هم برای جالب بود...او عقایدی جدا از عقاید دیگر پسران داشت...همه چیز او متفاوت بود...چهره اش...نظراتش در مورد زندگی و......
ولی در آخر همانطور که به چشمانی آبی می اندیشدم خوابیدم.
 

 

 

Past grief بازدید : 151 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

 

آرین نگاهی به جمع انداخت دادو پس از چند لحظه گفت:اونهاش مشغول صحبت با برادرتون پوریا است
تشکر کوتاهی از او کردم و به سمت آنها رفتم پوریا با دیدن من گفت:دیدم تو مشغول صحبت با آرین هستی من هم اومدم تا به آرزو خانم خیر مقدم بگم
-اشکالی نداره
و به طرف آرزو رفتم و پس از روبوسی با او گفتم:خیلی تغیر کردین ..
او خنده ای کرد و گفت:هر کی منو میبینه هنمینو میگه الان داشتم برای برادرتون توضیح میدادم که اونجا خیلی به هم سخت میگذشت به خاطر همین لاغر شدم
پوریا گفت:نه,تغیراتتون باعث زیبایی بیشترتون شده اند
با بهت به پوریا نگاه کردم سابقه نداشت او اینگونه با دختری برخورد و تعریف و تمجید کند
آرزو گونه هایش گل انداخت و گفت:نظر لطف شماست
پوریا هم با لبخند به آرزو خیره مانده بود ...صحیح ندیدم بیشتر از این مزاحمشان شوم و با گفتن من دارم میرم دنبال پریناز از آنها جدا شدم
سرگردان دنبال پدر بودم که به حامد و پریناز بر خوردم پریناز با دیدن من گفت:پس مامان راست میگفت!!
به حامد سلامی دادم و رو به پریناز گفتم:چی و راست میگفت؟
-همین که شما بالاخره افتخار حضور دادین دیگه
-بله,من افتخار نمیدم در هر مهمانی شرکت کنم امشب رو هم فقط به خاطر عمو جان و پسر گلشان حامد شرکت کردم.
پریناز طبق عادت چشم غره ای رفت و گفت:خوبه شوهر کردم و از دست تو یکی خلاص شدم
حامد بلند خندید و گفت:تو خلاص شدی خانم ولی من به دام افتادم.
پریناز سریع گفت:منظورت چیه؟
حامد هم با لحن شوخی جواب داد:با دلبریات منو تو دام گرفتار کردی
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و شروع به خندیدن کردم پرینار به حالت قهر از ما دورشد و حامد با گفتن:عجب گیری افتادم از من دور شد
 

 

 

Past grief بازدید : 242 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

 

 

 

 

رمان آبی تر از عشق | پروانه.ش
مادر همانطور که دستانم را در دستش گرفته بود گفت:با خوندن این دفتر فقط خودتو آزار میدی چرا مرور خاطرات انقدر برات مهمه؟
همانطور که به دفتر خاطرات یاسی رنگم که در دست مادر بود نگاه میکردم به یاد آوردم چقدر واهمه داشتم تا کسی نوشته های درون آنرا بخواند حال این دفتر دست مادرم بود و احتمالا از تمام جزئیات آن باخبر....
مادر ادامه داد:پدرت شرط گذاشته بعد اینکه خوندن دفتر تمام شد برگردی خانه و بشی همون پریای سابق..قول میدی؟
با بغض به مادرم نگاه کردم و گفتم:مامان این دفتر مال منه که شما از من پنهانش کرده بودید حالا برای برگردوندنش به من شرط تعیین میکنید این منصفانه نیست...هست؟
مادرم با نگرانی نگاهم کردو گفت:هیچ میدونی ما این مدت چی کشیدیم ..تو وقتی فهمیدی که اون ....سخت ضربه خوردی تمام خاطرات مربوط به اون دوره از ذهنت پاک شده مثل یه جسم بدون روح شده بودی...وقتی که هم بهتر شدی اومدی اینجا خودتو حبس کردی و نخواستی هیچ کسی و ببینی و حالا که حالت بهتر شده با خوندن این خاطرات باز میخواهی خودتو عذاب بدی پریا بذاز همه چی فراموشت بشه اینطور بهتره....
 

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 110
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 503
  • آی پی امروز : 55
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 58
  • باردید دیروز : 45
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 14
  • بازدید هفته : 180
  • بازدید ماه : 151
  • بازدید سال : 4,986
  • بازدید کلی : 174,775