- مهتا؟؟ مهتا؟؟
- بله مامان؟؟اینجام.تو اتاقمم.
- اینجایی؟ چرا جواب نمیدی سه ساعت دارم صدات میکنم؟؟
- ببخشید.نشنیدم.جونم؟
- من به فاطمه زنگ زدم...بهش گفتم تا نیم ساعت دیگه اونجاییم.زود باش دیگه.دیر برسیم رفتن فرودگاه .منتظر من وتو نمیمونن ها!
- اووووووه.باشه مامان.شما برو پایین من اومدم.
مادر بدون هیچ صحبتی از پله ها پایین رفت.منم آرایش چشمانم را تجدید کردم.بعدنگاهی در آینه به خودم کردم ولبخندی زدم...باید هر روز وهرلحظه بخاطر این زیبایی که خدا بهم هدیه کرده،اوراشکرمیکردم...پوست گندمی روشن،اندام زیبا ،صورتی جذاب با یک جفت چشمان مشکی شیشه ای خمار....