loading...
بهترین رمان ها
آخرین ارسال های انجمن
Past grief بازدید : 304 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

- مهتا؟؟ مهتا؟؟

- بله مامان؟؟اینجام.تو اتاقمم.

- اینجایی؟ چرا جواب نمیدی سه ساعت دارم صدات میکنم؟؟

- ببخشید.نشنیدم.جونم؟

- من به فاطمه زنگ زدم...بهش گفتم تا نیم ساعت دیگه اونجاییم.زود باش دیگه.دیر برسیم رفتن فرودگاه .منتظر من وتو نمیمونن ها!

- اووووووه.باشه مامان.شما برو پایین من اومدم.

مادر بدون هیچ صحبتی از پله ها پایین رفت.منم آرایش چشمانم را تجدید کردم.بعدنگاهی در آینه به خودم کردم ولبخندی زدم...باید هر روز وهرلحظه بخاطر این زیبایی که خدا بهم هدیه کرده،اوراشکرمیکردم...پوست گندمی روشن،اندام زیبا ،صورتی جذاب با یک جفت چشمان مشکی شیشه ای خمار....

 

 

Past grief بازدید : 316 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

وقتی وارد خانه ی بسیار بزرگ خانواده ی شمس شدیم،انگار بار اول بود که به اینجا آمدیم.تا به حال خانه ای را که من وپونه در آن بزرگ شده ایم را تا این اندازه زیبا ندیده بودم.در وسط سالن رقص نور ودود مصنوعی همه جارا احاطه کرده بود.اکثر مردان وزنان توی حیاط بودندوفقط اقوام نزدیک که تعداد کمی نبودند در سالن بودند.شایسته خانوم و دخترانش هم مشغول پذیرایی بودند.جمعی از جوانان هم وسط مشغول بودند.که پونه هم یکی از آنها بود.

چشمانم را ریز کردم وبه امیر که با پونه می رقصید توجه کردم.مثل همیشه شیک پوش بود.حتما فرزان هم آمده بود.چشمانم را چرخاندم و به دنبال فرزان گشتم.اما هرچه گشتم او را ندیدم.ناگهان صدایی از پشت سر مرا میخکوب کرد:

 

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 110
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 503
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 45
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 14
  • بازدید هفته : 127
  • بازدید ماه : 98
  • بازدید سال : 4,933
  • بازدید کلی : 174,722