loading...
بهترین رمان ها
آخرین ارسال های انجمن
Past grief بازدید : 176 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

فصل اول: آمیزه ی زندگی (Modern)


النا۱ خواب بدی می‌دید. خواب می‌دید جمعیتی عظیم، زیر پلی بزرگ و سیمانی ایستاده‌اند و با هم صحبت می‌کنند. او هم میان آنها بود، ولی نمی‌دانست چرا. همه‌ی مردم لباس سیاه‌رنگ پوشیده بودند و به رو‌به‌رو اشاره می‌کردند.

چند قدم جلو رفت. زیر پل، چیزی به چشم می‌خورد که شبیه چادر ولگردهای خیابانی بود. تکه‌ای پلاستیک سیاه معلق روی چند تیرک چوبی. به چوب‌ها، تکه‌های گوشتی به رنگ سرخ تیره آویزان بود و در گوشه‌ای از چادر، کپه ای استخوان سفید دیده می‌شد.

همین که توجهش به استخوان‌ها جلب شد، از اطرافش صدایی شنید. صدا شبیه زمزمه‌ی زنبورها از دوردست بود. جمعیت آهسته می‌گفتند: خیلی وحشتناکه ... چطور تونسته این کار رو با مردم بیچاره بکنه؟ ... تا حالا چند نفر به خاطر خوردن این گوشت‌ها مرده‌ن ...

 

 



Past grief بازدید : 180 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

فصل سوم= تنهایی (Modern)

آدریان برگه‌ی کاغذی را از روی پیانو برداشت و به آن خیره شد. خط اول آن را که خواند، با دلخوری گفت: این چیه؟

النا با پیش‌بند و دستکش ظرف‌شویی از آشپزخانه بیرون آمد و نگاهی به آن طرف انداخت. زیر لبی گفت: از همه‌ی خبرهای این خونه فقط اینه که می‌فهمی ... به طرف آدریان رفت.

آدریان رو به او برگشت: قرارمون این بود که تو دیگه دنبال این کار نباشی ... النا شانه بالا انداخت: قراری نداشتیم. و به زمین خیره شد: وقتی تو نیستی، من چی‌کار می‌تونم بکنم جز فراموش کردن همه چی؟ - این‌جوری عزیزم؟ النا در چشمان او خیره شد.

 



Past grief بازدید : 182 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

نووا ۱، همکار آدریان و منشی دوم رئیسش بود. ظاهر آرامی داشت. برخلاف چیزی که در نگاه اول، از موهای طلایی و پوست برنزه‏اش تصور می‏شد، زن خوش‏رفتار و متینی بود. ال‍‍‎‏نا در تمام مدت، نمی‏توانست نگاهش را از او بردارد. فکر کرد با وجود چنین زنی در آن اداره، باید خیلی بیش‏تر از قبل مراقب رفتارهایش باشد تا آدریان به هیچ‏وجه از او آزرده نشود ...

وقتی آدریان با آرنجش ضربه‏ی ملایمی به بازوی او زد، به خودش آمد و به خانه نگاه کرد: نمی‏تونم باور کنم. لبخند نووا محو شد: چرا عزیزم؟ النا دوباره سرتاپای خانه را بررسی کرد و با نارضایتی سر تکان داد: از این جا خوشم نمیاد ... و رو به آدریان کرد: مثل خونه‏ی ارواح می‏مونه آدریان. مجبورم نکن قبول کنم ... خیلی دلگیره ...

آدریان نگاهی به خانه انداخت. النا حق داشت. دیوارهای سیمانی و زمخت خانه، پنجره‏های کوچک و مربع شکل اطرافش، در آهنی و زنگ زده‏اش، و چمن‏های زرد و لگد شده‏ی اطرافش منظره‏ی ناخوشایندی داشت.

 

 

Past grief بازدید : 194 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

اسم من جنیفر گارسیاست .

من تو یه خانواده ی پر جمعیت زندگی میکردم . اما دار و دسته ی آندرس لاک وود خانواده ی دوازده نفری ما رو پنج نفری کردند . من برای تمام این اتفاقات خودم رو مقصر میدونم . چون من میتونستم برگردم و برنگشتم . پدر و مادر من عاشق هم بودن ! یه خونواده ی صمیمی رو تشکیل میدادیم . من دو تا برادر و سه تا خواهر داشتم . ترسا از همه ی ما بزرگتر بود . اون ازدواج کرده بود و یه دختر کوچیک داشت . بعد از اون من بودم و بعدش هم خواهر دیگرم بیاتریس . برادرم بنجامین از من بزرگتر بود . اون هم ازدواج کرده بود . البته پدر و مادرم در ابتدا مخالف ازدواج اون با کارلا بودند . برادر دیگرم تیم از همه ی ما کوچکتر بود . او فقط سیزده سال داشت که آن اتفاق ...

 

 

Past grief بازدید : 167 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

سر خیابان از دایانا جدا شدم و به خانه برگشتم .. وقتی وارد خانه شدم سورپرایزی زیبا انتظارم را میکشید . بنجامین از سفر برگشته بود .

خیلی زود هدیه اش را دادم و کنار آنها نشستم . بنجامین از سفرش تعریف کرد و از دختری که آنجا با او آشنا شده بود ! خیلی بی مقدمه گفت که میخواهد با او ازدواج کند .. مامان لبخندی زد . خوب به یاد می آورم ! اما بابا با عصبانیت گفت :

« منظورت چیه ؟ اصلا اونو میشناسی ؟ میدونی از چه خانواده ایه ؟ »

و به این ترتیب بحث آنها آغاز شد .. بنجامین از حسن اخلاق کارلا تعریف میکرد و میگفت که تحت تاثیر او قرار گرفته و برایش مهم نیست که خانواده ی او از چه طبقه و تباری هستند . بابا هم گوشزد میکرد که وضعیت آنها از نظر طبقاتی مسئله ی مهمی نیست اما اینکه آنها چه طور خانواده ای هستند خیلی مهم است .

 

 

Past grief بازدید : 163 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

کلاس ها به نظرم کسل کننده میومدن الان چهار ماهه که با مادرم اومدم به این شهر اما هیچ دوست جدیدی ندارم و یا هیچ هم صحبتی

منو مادرم تنها زندگی میکنیم دوساله که پدرم منو مادرمو ترک کرده ،من ساله دومه دبیرستان از همین مدرسه تحصیل میکنم مادرم به عنوانه یه آشپز این جا مشغول به کاره ،شاید برای وضعیت مالیمونو و شغله مادرمه که تا به حال هیچ دوستی نداشتم اما با این حال از زندگیم راضیمو به مادرم افتخار میکنم من تو زندگیم جز اون واون جز من کسی و نداریم

 

 



Past grief بازدید : 304 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

- مهتا؟؟ مهتا؟؟

- بله مامان؟؟اینجام.تو اتاقمم.

- اینجایی؟ چرا جواب نمیدی سه ساعت دارم صدات میکنم؟؟

- ببخشید.نشنیدم.جونم؟

- من به فاطمه زنگ زدم...بهش گفتم تا نیم ساعت دیگه اونجاییم.زود باش دیگه.دیر برسیم رفتن فرودگاه .منتظر من وتو نمیمونن ها!

- اووووووه.باشه مامان.شما برو پایین من اومدم.

مادر بدون هیچ صحبتی از پله ها پایین رفت.منم آرایش چشمانم را تجدید کردم.بعدنگاهی در آینه به خودم کردم ولبخندی زدم...باید هر روز وهرلحظه بخاطر این زیبایی که خدا بهم هدیه کرده،اوراشکرمیکردم...پوست گندمی روشن،اندام زیبا ،صورتی جذاب با یک جفت چشمان مشکی شیشه ای خمار....

 

 

Past grief بازدید : 316 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

وقتی وارد خانه ی بسیار بزرگ خانواده ی شمس شدیم،انگار بار اول بود که به اینجا آمدیم.تا به حال خانه ای را که من وپونه در آن بزرگ شده ایم را تا این اندازه زیبا ندیده بودم.در وسط سالن رقص نور ودود مصنوعی همه جارا احاطه کرده بود.اکثر مردان وزنان توی حیاط بودندوفقط اقوام نزدیک که تعداد کمی نبودند در سالن بودند.شایسته خانوم و دخترانش هم مشغول پذیرایی بودند.جمعی از جوانان هم وسط مشغول بودند.که پونه هم یکی از آنها بود.

چشمانم را ریز کردم وبه امیر که با پونه می رقصید توجه کردم.مثل همیشه شیک پوش بود.حتما فرزان هم آمده بود.چشمانم را چرخاندم و به دنبال فرزان گشتم.اما هرچه گشتم او را ندیدم.ناگهان صدایی از پشت سر مرا میخکوب کرد:

 

 

 

Past grief بازدید : 125 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

هفتم اسفند ماه بود. دیر وقت بود . شام خوشمزه ای که درست کرده بود روی اجاق گاز هنوز انتظار میکشید اما شهاب نیامده بود و یلدا با خود فکر کرد حتی این شب را هم از من دریغ کرد.
با اینهمه در اتاقش مشغول جمع آوری لوازمش شد. صدای بسته شدن در را شنید و صدای پرت کردن کلید روی میز . در را باز کرد وبیرون آمد. شهاب خسته و ژولیده بود. سلام کردند و شهاب خود را روی کاناپه رها کرد.
یلدا پرسید چای میخوری؟
شهاب نگاهش کرد و گفت مرسی.
شام خوردی؟
نه. اما اشتها ندارم.
باشه . غذا رو میذارم توی یخچال هر وقت خواستی گرمش کن.
یلدا رفت تا چایی بیاورد و لحظه ای بعد با سینی چای بازگشت. دلش میخواست این آخرین شب را در کنار او بنشیند . اما شهاب دست دراز کرد تا چایی را بردارد چیزی در انگشتش درخشید و برق آن آتش به جان یلدا انداخت.
دیگر نفهمید چگونه آنجا را ترک کرد و دوبار در اتاق خود را زندانی یافت. خشم .نفرت وعمق حقارت چنان بر جانش نشست که توان حرکت نداشت. لحظه ای بخود آمد که تمام لوازمش را جمع کرده بود . باخود گفت خدایا ممنونم که همه ی تردیدها رو از
من گرفتی. حتی توان گریستن نداشت. نمازش را خواند و سعی کرد بخوابد. اما تا صبح جان بر لب آورد . تمام تنش پر از درد بود و دلش پراز نفرت.
صبح شهاب زوتر از همیشه رفت . این حس که حالا وقت رفتن رسیده برایش هیجان و اضطراب میاورد . به خانه ی فرناز
زنگ زد و ساسان جواب داد و گفت یلدا خانم تا یک ساعت دیگه اونجا هستیم. شما آماده اید؟
بله . دیگه کاری نمونده.
گوشی را گذاشت . به کمد لباسهایش نگاه کرد. پالتوی شیری رنگ را برنداشت. هیچکدام از لوازمی را که شهاب برایش خریده بود را برنداشت. فقط عکس های روز عقدشان را برداشت. خواست نامه ای برای شهاب بنویسد. اما تنها به چند جمله اکتفا نمود.


بقیه رمان در ادامه مطلب …
شهاب .
زمان زیادی به پایان پرده ی آخر باقی نمانده و پیکر ناتوان من خسته تر و ناتوان تر از ادامه ی
بازی. پس حذف میشوم…. خداحافظ.
یلدا .

یلدا نامه را روی میز گذاشت . ساعتی بعد همه چیز رو به راه بود. لوازم یلدا درون وانت چیده شد و خودش تنها در آپارتمان شهاب نگاهی به اطراف انداخت.
گویی هر جا شهاب را میدید . به اتاق شهاب رفت و برای آخرین بار عطر خوش او را به
جان کشید و در حالی که اشکها او را بیتاب کرده بود و خانه را ستاره باران میکردند بالاخره دل کند و با خانه ی شهاب
برای همیشه خداحافظی کرد. در را بست و پله ها را افتان و خیزان پایین آمد. دل هزار تکه اش در جای جای خانه بجا ماند.

فصل ۶۳
دخترها مشغول چیدن بودند.
لیدا گفت یلدا جون . من فکر کردم قراره کامیون بیاد که این همه طولش دادی.این چند تا کارتن رو هم که همینطوری
میشد بیاری.
فرناز گفت فضولی نکن.
نرگس گفت یلدا یک چیزی تنت کن. داری میلرزی.
باشه …باشه. حالا شما فعلا بیاید چند تا چایی بخوریم تا کمی گرم بشیم. لیدا ببین چرا شوفاژ سرده؟
آنها حسابی مشغول بودند. شاید هم وانمود میکردند که خوشحال و خندان سرشان بکار گرم است.
ساسان پشت در بود. یلدا را صدا کرد و گفت یلدا خانم الان شوفاژها گرم میشن. لطفا بیاین غذاها رو بگیرین.
آنروز همه ناهار میهمان ساسان بودند. لیدا دختر شوخ طبع و خوشی بود و مدام سر به سر ساسان میگذاشت.
ساسان هم سرخ میشد. تا عصر همه چیز آماده و چیده شده بود. آنها فقط دو اتاق و آشپزخانه داشتند.
خانه ی کوچک و دنجی بود . اما به محض رفتن فرناز و نرگس یلدا احساس دلتنگی کرد . لیدا هنوز مشغول چیدن
کمدش بود و عکسهای مختلف از هنرپیشه های ایرانی و خارجی را به کمدش میچسباند.
یلدا به اتاقش رفت. فرناز برایش فرش آورده بود و یک دست رختخواب. نرگس هم آیینه ی بزرگ همراه دو قفسه ی
فلزی برای گذاشتن کتابهایش آورده بود.
غروب شده بود و این اولین غروب تنهایی او بعد از مدتها بود و چه سخت بود و چه افسرده و گریان.
دلش بشدت میتپید. گویی از همان لحظه دلش برای دیدن شهاب تنگ شده بود. با خود گفت من چیکار کردم؟
الان شهاب میره خونه و میبینه من نیستم. شاید نگران بشه. اینطوری دیگه هیچوقت نمیتونم ببینمش. هیچ امیدی نیست .
حتی ساعت کلاسهام رو عوض کردم . خدایا چه زندگی نکبتی. نه نمیتونم . باید قبل از اومدن شهاب برم خونه.
باید همه چیز رو بهش بگم.
شور و ولوله ای در درونش جوشید. که ناخواسته به سوی درهدایتش کرد. خودش را در آیینه دید. جلو رفت و بصورت
تکیده اش خیره شد.بیاد انگشتری که در دست شهاب دیده بود افتاد .اشک صورتش را پاک کرد و بخود گفت تو بهترین
کار رو کردی. باید فراموشش کنی . مقاومت کن . مقاومت کن. تو میتونی . شهاب رو فراموش میکنم. شهاب…
و باز از یادآوری نامش که چون شهاب آسمانی آتش به قلبش میزد. گریه اش گرفت. جلوی آیینه زانو زد و صورتش
را پنهان کرد و طوری به هق هق افتاد که لیدا سراسیمه خود را به او رساند.
ساعت ۸ شب بود. شهاب پله ها را دو تا یکی میکرد. خسته و کلافه بود. دلش میخواست زودتر گرمای خانه را
حس کند. کلید را چرخاند و در را باز کرد.
چراغها خاموش بودند و خانه در سکوت نشسته بود. در حالی که با تعجب چراغها را روشن میکرد ساعت را نگاه کرد. فکر نمیکرد یلدا نیامده باشد. به اتاق خودش رفت و لوازمش را آنجا گذاشت و با خود گفت امروز که کلاس نداشت.
به آشپزخانه رفت. از اجاق سرد و خاموش معلوم بود که ظهر هم در خانه نبوده.
نگران شد. نگاه عمیقی بر خانه انداخت . گویی چیزی ناراحتش میکرد. در اتاق یلدا بسته بود. بسوی اتاق او رفت و در
را باز کرد. با روشن شدن چراغ چیزی در دلش آوار شد. اتاق تقریبا خالی از لوازم یلدا بود. با عجله در کمدش را باز کرد.
بجز پالتویی که خودش برای او خریده بود چیزی در آن نبود . سرش درد عمیقی گرفت. گویی هنوز نمیدانست چه خبر شده روی تخت نشست و با حیرت نگاهی کلی به اتاق انداخت و بلند گفت خدایا…خدایا چی شده؟
با دستهای لرزان شماره ی حاج رضا را گرفت . با خود گفت شاید بلایی سر حاج رضا اومده.
پروانه خانم جواب داد .الو.
الو . پروانه خانم . بابا هست.؟
بله .سر نمازند. پسرم خوبی؟
پروانه خانم بابا حالش خوبه؟
بله . ایشون هم الحمدالله خوبند.
یلدا اونجا نیست؟
پروانه خانم با تعجب گفت .یلدا ؟ نه . مگه قرار بود بیاد اینجا؟
به بابا سلام برسونید.
شهاب گوشی را قطع کرد و آشفته و نگران از جا برخاست و به سالن رفت تا دفتر تلفن را بیابد وشماره ی نرگس و فرناز را پیدا کند. اما روی میز یادداشت را دید و با عجله آنرا برداشت. بار اول تقریبا چیزی سر در نیا ور د و دوباره خواند و باز خواند…
چیزی قلبش را چنگ زد و ترسی ناگفته و جودش را پر کرد. نمیدانست چه کند.
عصبی و نگران گوشی را برداشت و نفس عمیقی کشید و شماره ی فرناز را گرفت .
ساسان جواب داد. الو.
الو. سلام. من شهابم.
بفرمایید.حالتون خوبه؟
تشکر . می بخشی. یلدا اونجاست؟
نه خیر. میخواین با فرناز صحبت کنید.
البته . متشکر میشم.
فرناز گوشی را گرفت و گفت الو.
سلام فرناز خانم.
فرناز که خیلی شاکی بود گفت سلام.( و سعی کرد بیتفاوت نشان دهد.)ا
فرناز خانم. یلدا کجاست؟
فرناز با تعجب گفت یلدا؟ مگه خونه نیست.
نه. شما خبر ندارید کجا ممکنه رفته باشه؟ امروز ندیدینش؟
نه خیر . امروز اصلا کلاس نداشتیم. زنگ هم به من نزده.
مرسی . خداحافظی.
شهاب بلافاصله شماره ی نرگس را گرفت . اما باز هم نتیجه نگرفت و تقریبا همان سوال و جوابها تکرار شدو شهاب نگران تر
و عصبی تر. مانده بود چه کند.
ساعت ۹٫۵ شب بود… شهاب از جا برخاست و مثل آنکه فکر ی به سرش زده باشد راهی خیابان شد.
اتومبیل را روشن کرد و با سرعت خود را به در خانه ی کامبیز رساند. دست را روی زنگ گذاشت و پشت سر هم زنگ زد.
کامبیز هراسان دم در ظاهر شد و گفت چی شده؟
شهاب بدون آنکه منتظر شود تا چیزی بگوید او را هل داد و گفت بگو بیاد ببینم.
کامبیز مثل کابوس دیده ها خود را به او رساند و گفت چی شده؟ چه خبره؟
شهاب فریاد زد. بهش بگو بیاد . بخدا هردوتون رو میکشم.
کامبیز فقط متحیر نگاه میکرد. شانس آورده بود که پدر و مادر و خواهرش میهمان خانه ی کیمیا بودند. و الا نمیدانست
چه توجیهی برای رفتار شهاب بیابد؟
شهاب درها را پشت سر هم باز میکرد و سرک میکشید و میگفت یلدا …یلدا.
کامبیز که تازه پی به موضوع برده بود با نگاهی پیروزمند جلو در ورودی ایستاد و پوزخندی زد و گفت چیه؟
شد اون چه نباید میشد؟
شهاب که آتشفشان در حال طغیان بود با این جرقه به سویش حمله ور شد و او را هل داد.
کامبیز تعادلش را از دست داد و به دیوار خورد. از جا برخاست و حمله ی شهاب را تلافی کرد. یکدیگر را میکوبیدند
و تهدید میکردند.
شهاب گوشه ی لبش خونی شد و کنار پله ها نشست و نفس زنان گفت بگو کجاست؟
کامبیز که دست کمی از او نداشت گفت. نمیدونم. اگه میدونستم هم بهت نمیگفتم. بذار دختره یک نفسی بکشه.
شهاب که چشمهایش خونی بود با لباسهای درهم و موهای ژولیده و نفس نفس زنان پیش آمد و یقه ی کامبیز را
گرفت و از روی زمین بلندش کرد وگفت پس برات متاسفم . چون امشب نمیذارم بخوابی باید پیداش کنیم.
یاالله بجنب. کامبیز گفت خونه ی حاج رضا نرفته؟
نمیدونم . زنگ زدم اما خودم نرفتم.
پس حتما اونجاست. ببینم سراغ دوستاش رفتی؟
به هر دوشون زنگ زدم اما میگن خبر ندارن. کامی بجنب.
کجا بریم؟ تو که میگی به همه جا زنگ زدی. نبوده.
مغزم کار نمیکنه. غیر ممکنه تنها بتونه اثاثیه اش رو ببره.
کامبیز متحیر گفت چی؟ لوازمش رو برده؟
شهاب با حالت عصبی چنگی به موها زد و سیگاری از جیب بیرون کشید و روشن کرد و گفت آره . همه ی لوازمش رو برده.
کامبیز هنوز متحیر مینمود. گفت خب.
شهاب با عصبانیت پک محکمی به سیگارش زد و گفت خب که چی؟
یعنی بی خبر رفته. قبلش بهت هیچی نگفت؟ دیشب با هم دعواتون نشد؟
شهاب فریاد زد کامی من میرم حوصله ی این حرفها ی تو رو ندارم.
سیگار را زیر پایش له کرد و بطرف اتومبیلش دوید.
کامبیز هم درحالی که به دنبالش میدوید و فریاد زد صبر کن الان میام

کامبیز دم در ایستاده بود و شهاب با عجله پله های حیاط را طی کرد و بالا رفت.
حاج رضا مثل همیشه آرام مینمود و روی صندلی اش نشسته بود و قرآن میخواند.
شهاب بر افروخته و ژولیده با زخمی که بر گوشه لب داشت سلامی عجولانه داد و گفت بابا یلدا کجاست؟
حاج رضا از بالای عینک نگاهش کرد و گفت از من میپرسی؟
شهاب که حوصله اش سر رفته بود گفت بهش بگین بیاد.
حاج رضا پرسید برای چی؟
شهاب دندانهایش را روی هم فشرد و نفس را از لای آنهابیرون داد و گفت یعنی چه؟ منظورتون چیه؟
بهش بگین بیاد و دست از این مسخره بازیها برداره.
حاج رضا نگاهی به او انداخت و گفت خیلی دیر شده. پسر جان . یلدا دیگه برنمیگرده.
شهاب فریاد زد شما از کجا میدونید.؟ پس حتما همینجاست.
و بدون آنکه منتظر جوابی بماند پله ها را بالا گرفت. در اتاق یلدا را باز کرد اما کسی نبود. به همه جا سرک کشید
حتی اتاق مش حسین و پروانه خانم و عاقبت بدون نتیجه ناگزیر از ایستادن در مقابل پدر …
شهاب گفت حاج رضا کجا رفته؟ میدونم شما با خبرید.آره همین چند روز پیش بود که خودش گفت اومده پیش شما.
حاج رضا که هنوز آرامش خود را حفظ کرده بود پاسخ داد من خبر ندارم الان کجاست. فقط یک توصیه برای
تو دارم. اونم اینه که دنبالش نگردی. اون تصمیم خودش روگرفته و دیگه نمیخود پیش تو برگرده.
شهاب چنگی به موها زد و جلوتر آمد و چشمها را تنگ کرد و گفت مگه طبق قول و قرار خودتون یک ماه
دیگه نباید توی خونه ی من زندگی میکرد؟
آره…ولی اون از شرایطی که برای بعد از شش ماه در نظر داشتیم صرفنظر کرد.
چرا؟
برای تو چه فرقی میکنه. مهم اینه که حق و حقوق تو محفوظه. و من طبق اونچه که گفت درباره ی تو عمل میکنم.
شهاب نگاهی که در آن خالی از روح بود به حاج رضا انداخت و گفت یعنی چی؟پس …اون…اون زن منه.
حاج رضا لبخندی زد و نگاه عاقلانه ای به او انداخت و گفت تو نگران اون مورد نباش.
شهاب که قالب تهی میکرد گفت طلاق گرفت؟ چطوری ؟
یک صیغه ی شش ماهه برای محرم شدنتون خونده شده که خود بخود چند وقته دیگه مدتش تموم میشه.
شهاب حاج رضا را هاج و واج نگاه میکرد. گفت پس شما ما رو به بازی گرفته بودین؟
شما خودتون خواستین که وارد بازی بشین. البته یلدا چیزی از این موضوع نمیدونه. و وقتی شناسنامه اش رو بدون اسمی از تو به دستش دادم تنها چیزی که گفت این بود که فکر نمیکردم به این زودی شناسنامه ام رو بدین.
من هم بهش گفتم طبق قرارم با حاج عظیمی چیزی تو سناسنامه ها یادداشت نشده.
و از صیغه ی شش ماهه هم چیزی بهش نگفتم. اما تو دیگه نگران چیزی نباش . چون یلدا که رفت.
تو هم به مرادت رسیدی. من هم در مورد رفتن به خارج از کشور و ازدواج با دختر مورد علاقه ات دیگر مخالفتی
ندارم. این موضوع خود بخود حل شده. برو خونه ات و راحت بخواب پسرجان.
شهاب با ناباوری پدرش را خیره خیره نگاه میکرد . گفت یعنی شما…؟ چطور تونستین؟
اون دختر پیش شما امانت بود. چطور تونستین؟ اگر توی خونه ی من بلایی سرش میاومد تکلیفش چی بود؟
چون مطمئن بودم توی خونه ی تو اتفاق بدی براش نمیافته فرستادمش پیش تو.
من باید ببینمش.
گویا تو متوجه نیستی. پسرم . اون رفته برای خودش زندگی کنه. اگر میخواست تو ببینیش توی خونه ات میموند.
شما مثل همیشه خودخواهید.
حاج رضا برخاست و به آرامی جلو آمد و دست روی شانه ی پسرش گذاشت و گفت همانطور که دوست داشتی
شده. معطلش نکن. برو پسر جان. من خسته ام. و قدم زنان بسوی اتاقش رفت.
شهاب که از درون آتش گرفته بود از خانه خارج شد .کامبیز جلویش ایستاد و گفت چی شده؟ چقدر طولش دادی؟
شهاب بدون کلامی بسوی اتومبیلش رفت.
آنشب از رفتن به خانه ی نرگس و فرناز هم نتیجه ای نگرفت و مجبور شد به خانه برگردد.
کامبیز که متوجه حالت غیر طبیعی شهاب بود گفت میخوای بیام پیشت؟
شهاب پوزخندی زد و گفت نه . سعی میکنم تنهایی نترسم.
کامبیز دستی روی شانه ی او گذاشت و گفت ناراحت نباش . فردا پیداش میکنیم.
امشب دیگه دیر وقته . برو استراحت کن. فردا حتما میخواد بره دانشگاه دیگه. توهم سر به زنگاه دستگیرش میکنی.
شهاب سری تکان داد و به آپارتمانش رفت…
چیزی در گلویش فشرده شده بود که بشدت آزارش میداد. خانه در سکوت وهم انگیزی غوطه ور بود.
بسوی اتاق او رفت. در را گشود . بوی او هنوز در خانه بود.
نفس عمیقی کشید و بسوی تختخواب رفت و بی اراده روی آن رها شد و چشم به سقف دوخت.
ساعت یک نیمه شب را اعلام میکرداما خواب از چشمهای شهاب رفته بود. نمیتوانست باور کند او رفته است.
و هرگز باز نخواهد گشت.
حرفهای حاج رضا مثل پتک به سرش میخورد و صدا میدادند. نمیدانست چه کند . احساس میکرد سخت نفس میکشد
از جا برخاست و کنار پنجره ایستاد. سیگاری آتش زد و دودهایش را بلعید. خیره به آنسوی پنجره بود و هیچ تصویری در ذهن نداشت. معلوم نبود کجاها میرود.و میاید.
صدای زنگ تلفن قلبش را به تپش انداخت به سوی گوشی حمله برد و گفت الو.
کامبیز بود . وارفته و شل و با اصواتی مبهم چند کلمه رد و بدل کرد و گوشی را گذاشت.

 

 

 




Past grief بازدید : 204 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

 

 

 



 

 

دو ماه از عروسی مهتا می گذشت رفتن او باعث شده بود که احساس تنهایی بر من غالب شود و بیشتر اوقاتم را صرف نواختن پیانو و خواندن کتاب کنم . روز ها به سرعت طی می شد و هر روز نظرم نسبت به زندگی تغییر می کرد . گاهی اوقات به مهتا سر می زدم و کتاب های جدید را که به دستم می رسید به او امانت می دادم . مهتا مثل من عاشق کتاب نبود ٬ ولی به قول خودش در تنهایی غنیمت بود . یک روز عصر به اتفاق دایه به دیدن مهتا رفتیم . صحبت از ازدواج من به میان آمد . مهتا با دلسوزی به من نگته کرد و گفت : دیبا جان تو کی می خواهی سر و سامان بگیری ؟ فکر نمی کنی خیلی دیر شده ؟ تو حالا ۱۸ سال داری و در خانواده ی ما هیچ دختری تا این سن مجرد نمانده است . همه در سنین پایین به خانه ی بخت رفته اند ٬ اما انگار تو هم مانند خواهر کوچک زن دایی خشایار می خواهی هیچوقت سر خانه زندگی ات نروی . دختر٬ می دانی مردم پشت سرت حرف خواهند زد ؟ به فکر آبرویمان باش .

 

 

Past grief بازدید : 337 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

 

 

 

 

 

روز ها می گذشت و ما بار دیگر ایام آخر سال را پشت سر گذاشتیم و به سال نو نزدیک می شدیم . جشن عروسی مهتا نیز قرار بوددر همان روز های آغاز بهار برگزار شود خوشبختانه دیگر حرفی از خواستگاری یا ازدواج من به میان نمی آمد . مادر تمام وقتش را به تهیه و تدارک تنقلات عید و عروسی می گذراند . روز ها و شب ها همچنان به سرعت می گذشت و من حالا دختری ۱۸ ساله بودم . نمی دانم چرا حالا دیگر حال و هوای شوخی و خنده های بی پروا را نداشتم و بیشتر اوقات را به کتاب خواندن می گذراندم .

 

 

Past grief بازدید : 216 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

 

 

 

گیسوان تابدارم را تکانی دادم و دسته ای از موهایم را جلوی سینه انداختم.چادر قد یشمی کوچکی بر سرم کردم و جلوی آینه ایستادم .ناباورانه خود را برانداز کردم. چگونه می توانستم به خود بقبولانم که در شانزده سالگی برایم خواستگار آمده است ؟ البته به گفته ی دایه حالا هم برای ازدواج دیر شده بود . او همیشه می گفت قدیم تر از این ها دختر ها سالگی به خانه ی بخت می رفتند . تازه حق مکتب رفتن را هم نداشتند . چه رسد به این که مشق پیانو کنند و گاهی هم بی نقاب با مرد ها هم صحبت شوند .

 

 

 

Past grief بازدید : 623 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

 

 



 

 

طبق عادت دیرینه باز هم آخرین نفر بودیم!مهمانی در یکی از هتلهای بزرگ برگزار شده بود...چه خبر بود جوانها وسط در هم می لولیدند عروس و داماد هنوز نیامده بودند به همراه پیمان به کنار سحر و سینا رفتیم
سحر نگاهی غمگین به پیمان انداخت و گفت:پریا نیومد؟
من که کمی عقبتر از پیمان ایستاده بودم با تعجب به سحر خیره شده بودم یعنی او مرا نشناخته بود
سینا گفت:پیمان نباید تنها میذاشتی بمونه خونه بریم دنبالش شاید بتونم راضیش کنم
جلوتر رفتم و گفتم:یعنی واقعا منو نشناختید؟!
سحر جیغ خفیفی کشید و گفت:پریا خودتی
-آره سینا مگه جن دیدی که اینطوری نگاهم میکنی
سینا چند بار پشت سر هم پلک زد و گفت:باورم نمیشه
پیمان با مشت به بازوی سینا زد و گفت:بسه زل زدی یه بلایی سرت میارم ها
سینا به خود آمد و گفت:محشر شدی دختر
خندیدم و گفتم:اینطوری نگو خجالت میکشم
هر سه زدند زیر خنده با آمدن عروس و داماد خنده یشان را فرو خوردند نیلو با آرایش ملیحی که داشت زیبا شده بود و هادی در کت و شلوار طوسی بی نهایت برازنده دستم را در زیر بازوی پیمان انداختم و گفتم :بریم تبریک بگیم
و او بدون هیچ صحبتی همراهم روانه شد....
هادی در حال خوش و بش با آرزو و پوریا بود...آهسته در گوش پیمان گفتم: بذار اینا برن بعد.
-نه زشته برگردیم عقب هادی متوجه ی من شده
نگاهی به هادی انداختم در گوش پوریا چیزی گفت و پوریا هم سرش را به طرف ما چرخاند و با دقت نگاهمان کرد...وقتی به آنها رسیدیم پیمان به آندو تبریک گفت
هادی خیره نگاهم کرد و گفت:این نمیتونه پریا باشه!
پوریا چشمانش را گرد کرد و گفت:پریا تویی؟!!
نیلو و آرزو اصلا حواسشان به ما نبود دوست نداشتم با آرزو هم صحبت شوم پس از موقعیت استفاده کردم و گفتم:پسر عمو تبریک میگم .
 

 

 

 

Past grief بازدید : 206 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

 

 



 

 

 

 

-تو حق نداری دخالت کنی تو این پانزده روز تحملت کردم کافیه
دستم را گرفت و گفت:خودم میبرمت
-با این پای چلاقت دو قدم هم نمیتونی برداری
عصبی شد و گفت:با ماشین میبرمت
یکدنده گفتم:اصلا خودم میرم و دستم را از دستش در آوردم
لنگان به دنبالم آمد و گفت:وایسا میرسونمت
و دوباره از پشت بازویم را گرفت و فشرد
_دیوانه دردم گرفت
-پس وایسا برم ماشین بیارم
ناچارا ایستادم و او به طرف ماشین که کمی آنطرفتر پارک شده بود رفت نمیدانم با آن پایش چگونه رانند گی میخواست بکند...یعد از یک دقیقه هر دو سوار ماشین به سوی ویلا ی ما می رفتیم ولی برای یک لحظه حس کردم مسیر را اشتباه میرود
-مطمئنی راهو درست اومدیم؟
-نه
 

 

 

 

Past grief بازدید : 217 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

 

 



 

 

ولی پیتزایی نبود,آریا بود وارفتم...مثل همیشه شیک کرده جلو وایستاده بود و بر اندازم میکرد,زبونم نمیچرخید سلام بدهم...
آریا-زیونتو موش خورده..سلامت کو؟
بازم مثل منگها نگاهش میکردم انقدر ازش دلخور بودم که دلم نمیاد بهش سلام بدم ولی اگه اینو میذاشت پای ناراحتی من از روی حسادت چی؟
کمی این و آن پا کرد و گفت:اگه سلام نمیدی لااقل بذار بیام تو
به سختی خودم را کنار کشیدم و او وارد شد به دنبالش روانه ی آشپزخانه شدم..اعتماد نفسم را یکجا جمع کردم و با زور سلام دادم دستهایش را با حوله خشک کرد و گفت:علیک سلام,چته تو امروز از زبون هشت متریت خبری نیست.
و یعد به سمت اجاق گازها سرک کشیدخودم را پیدا کردم و شدم همان پریای همیشگی
-واسه چی سرک میکشی...دنبال ناهار نباش..تو خیالت ببینی من برات ناهار درست کنم
مایوس روی صندلی آشپزخانه نشست و گفت:از ساعت شش صبح میرم شرکت ساعت دو هم که واسه ناهار میام خونه زنهام باید بگن ناهار نداریم
با تعجب گفتم: زنات؟
 

 

 

Past grief بازدید : 167 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

 



 

 

پوریا حرف پیمان را قطع کرد و گفت:عاشق شدن با دوست داشتن خیلی فرق میکنه تو دوستش داری یا نه واقعا عاشقشی؟
-راستش فکر میکنم علاقه ی شدید هنوز اونطور که باید رشد نکرده
پوریا-خیلی خب کمکت میکنیم همین علاقه اتم از بین بره,پریا تو چون تا به حال با پسرا رابطه نداشتی نمیدونی که اونا چطورند فکر کنم این علاقه ت هم بر اساس زیبایی ظاهری آریا باشه
-اولش اینطور بود به نظرم خیلی جذاب اومد اما بعد که بیشتر شناختمش جذب رفتار و ایده هاش درباره نوع زندگی کردن شدم
پیمان گفت:دیوانه,دیوانه که شاخ و دم نداره...از دیوانه هم اونورتری,بعد ادای مرا در آورد و گفت:جذب رفتار و ایده هاش درباره نوع زندگی کردن شدم .
 

 

 

Past grief بازدید : 217 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (1)

 



 

 

 

پدرم که تا ان موقع ساکت بود گفت:فرشید مدتی میشه این موضوع رو به من و بهرام گفته ...مثل اینکه دختر مد نظرشو هم پیدا کرده
پیمان-واقعا دلم واسه اون دختر های بیچاره میسوزه
با معذرت خواهی کوتاهی بلند شدم و به اتاقم رفتم هر بار که آریا رو میدیدم میل به دختر بودنم بیشتر میشد...حالا دیگر فقط به خاطر چهره ی جذابش نبود که نظرم را جلب میکرد..عقایدش هم برای جالب بود...او عقایدی جدا از عقاید دیگر پسران داشت...همه چیز او متفاوت بود...چهره اش...نظراتش در مورد زندگی و......
ولی در آخر همانطور که به چشمانی آبی می اندیشدم خوابیدم.
 

 

 

Past grief بازدید : 151 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

 

آرین نگاهی به جمع انداخت دادو پس از چند لحظه گفت:اونهاش مشغول صحبت با برادرتون پوریا است
تشکر کوتاهی از او کردم و به سمت آنها رفتم پوریا با دیدن من گفت:دیدم تو مشغول صحبت با آرین هستی من هم اومدم تا به آرزو خانم خیر مقدم بگم
-اشکالی نداره
و به طرف آرزو رفتم و پس از روبوسی با او گفتم:خیلی تغیر کردین ..
او خنده ای کرد و گفت:هر کی منو میبینه هنمینو میگه الان داشتم برای برادرتون توضیح میدادم که اونجا خیلی به هم سخت میگذشت به خاطر همین لاغر شدم
پوریا گفت:نه,تغیراتتون باعث زیبایی بیشترتون شده اند
با بهت به پوریا نگاه کردم سابقه نداشت او اینگونه با دختری برخورد و تعریف و تمجید کند
آرزو گونه هایش گل انداخت و گفت:نظر لطف شماست
پوریا هم با لبخند به آرزو خیره مانده بود ...صحیح ندیدم بیشتر از این مزاحمشان شوم و با گفتن من دارم میرم دنبال پریناز از آنها جدا شدم
سرگردان دنبال پدر بودم که به حامد و پریناز بر خوردم پریناز با دیدن من گفت:پس مامان راست میگفت!!
به حامد سلامی دادم و رو به پریناز گفتم:چی و راست میگفت؟
-همین که شما بالاخره افتخار حضور دادین دیگه
-بله,من افتخار نمیدم در هر مهمانی شرکت کنم امشب رو هم فقط به خاطر عمو جان و پسر گلشان حامد شرکت کردم.
پریناز طبق عادت چشم غره ای رفت و گفت:خوبه شوهر کردم و از دست تو یکی خلاص شدم
حامد بلند خندید و گفت:تو خلاص شدی خانم ولی من به دام افتادم.
پریناز سریع گفت:منظورت چیه؟
حامد هم با لحن شوخی جواب داد:با دلبریات منو تو دام گرفتار کردی
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و شروع به خندیدن کردم پرینار به حالت قهر از ما دورشد و حامد با گفتن:عجب گیری افتادم از من دور شد
 

 

 

Past grief بازدید : 242 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

 

 

 

 

رمان آبی تر از عشق | پروانه.ش
مادر همانطور که دستانم را در دستش گرفته بود گفت:با خوندن این دفتر فقط خودتو آزار میدی چرا مرور خاطرات انقدر برات مهمه؟
همانطور که به دفتر خاطرات یاسی رنگم که در دست مادر بود نگاه میکردم به یاد آوردم چقدر واهمه داشتم تا کسی نوشته های درون آنرا بخواند حال این دفتر دست مادرم بود و احتمالا از تمام جزئیات آن باخبر....
مادر ادامه داد:پدرت شرط گذاشته بعد اینکه خوندن دفتر تمام شد برگردی خانه و بشی همون پریای سابق..قول میدی؟
با بغض به مادرم نگاه کردم و گفتم:مامان این دفتر مال منه که شما از من پنهانش کرده بودید حالا برای برگردوندنش به من شرط تعیین میکنید این منصفانه نیست...هست؟
مادرم با نگرانی نگاهم کردو گفت:هیچ میدونی ما این مدت چی کشیدیم ..تو وقتی فهمیدی که اون ....سخت ضربه خوردی تمام خاطرات مربوط به اون دوره از ذهنت پاک شده مثل یه جسم بدون روح شده بودی...وقتی که هم بهتر شدی اومدی اینجا خودتو حبس کردی و نخواستی هیچ کسی و ببینی و حالا که حالت بهتر شده با خوندن این خاطرات باز میخواهی خودتو عذاب بدی پریا بذاز همه چی فراموشت بشه اینطور بهتره....
 

 

 

Past grief بازدید : 157 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

صدای آهنگ آنشرلی بلند شد. سرم داشت منفجر می شد. دستم رو از زیر پتو بیرون آوردم و روی عسلی کنار تخت کشیدم. صدا لحظه به لحظه داشت بلند تر می شد و من لحظه به لحظه عصبی تر می شدم. بالاخره دستم خورد به گوشیم. چنگش زدم وکشیدمش زیر پتو. یکی از چشمامو به زور باز کردم و دکمه قطع صدا رو زدم. صدا خفه شد. نمی دونم چرا آهنگی رو که اینقدر دوست داشتم گذاشته بودم برای آلارم گوشیم. دیگه داشتم از این آهنگ متنفر می شد. ساعت چند بود؟ هفت صبح. لعنتی! خوابم می یومد دیشب تا صبح داشتم چت می کردم و تازه دو سه ساعت بود که خوابیده بودم. این چه قرار کوفتی بود که من با دوستام گذاشته بودم؟ انگار مرض داشتم! با غر غر از جا بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم. نگاهم به در و دیوار بنفش اتاق افتاد. همه دیوارها با کاغذ دیواری بنفش پوشیده شده بود و بهم آرامش می داد. در حالی که لی لی می کردم تا خورده چیپس هایی که از دیشب کف اتاق پخش شده بود و حالا چسبیده بود به پایم جدا شود کنار پنجره رفتم و با ضرب گشودمش. باد سرد توی صورتم خورد و لرزم گرفت. با خشم خم شدم و چیپس ها را از پایم جدا کردم و غر غر کردم:
- لعنتی!صدای زنگ گوشیم بلند شد. اینبار آهنگ ملایمی از کریس دی برگ بود. لب تخت نشستم و گوشی رو که زیر بالش چپونده بودم در آوردم. صورت دلقکی بلنفشه روی صفحه چشمک می زد گوشی را در گوشم گذاشتم و گفتم:- بنال ...- اه باز تو صبح زود پاشدی اعصابت مثل چلغوز شد؟- هر چی باشم بهتر از توام که ... - من که چی هان؟خندیدم و گفتم:- قیافه ات شبیه چلغوزه!صدای جیغ جیغویش بلند شد:- بیشعووووووووووور! تو هنوز اون عکس روی گوشی نکبتتو عوض نکردی؟ خیلی خرییییییی من می دونستم این عکس اتو می شه تو دستای توی خرچسونه.خوابیدم روی تخت و گفتم:- بنفشه جون سگ بابات حال ندارم از خونه بیام بیرون. تازه حالا از اتاق که برم بیرون اعصابمم چیز مرغی می شه چون با بدختی باید ماشین دودر کنم.- ترسا خیلی خری! هیجانش به روزنامه اشه!- آخه کثافت ...صدای بوق پشت خطی مانع از ادامه حرفم شد. بنفشه گفت:- صدات قطع شد.- خف بابا پشت خطی دارم. بنفشه رو گذاشتم تو لیست انتظارو و جواب شبنمو دادم:- هان؟- هان و درد تو گور خواهر جوون مرگت!- وا خاک تو سرت کنم الهی با خواهر من چی کار داری؟- بسکه تو بی شعوری! اول صبحی گوشیو بر می داری بگو جوووووونم ... تا منم یه حال اساسی بکنم با اون صدای ناناز تو ...- خیلی عوضی شدی شبنمااااا ... برو با صدای بابات ... استغفرالله!غش غش خندید و گفت:- چی کاره ای؟- والا اگه شما دو تا نکبت اجازه بدین من بلند شم یه آب تو این صورت جیشی ام بزنم. بعدم یه چیزی کوفت کنم و بیام.- اووه اون وقت دیگه لاشه روزنامه هم بهمون نمی رسه.- نرسه به درک! انگار دارن تو عهد میرزا کوچک خانوم سیبیلو زندگی می کنن. لا گور کنم شما رو الهی. خفه مرگ بگیر برو کاراتو بکن بذار منم به کارام برسم.- خیلی خب بدو که دل تو دلم نیست.زیر لب گفتم:- تو که غمی نداری ...- چی؟- هیچی ... بای.- بای.دوباره صدای بنفشه بلند شد:- اووووووووووووی چه خری بود؟- همزادت بود.- درد !- ولم کن تو رو خدا صبح اول صبحی فحشی نبود که تو بار من نکنی. خندیدم و گفتم:- ببخشید عشخ من ... مودونی که من صپا اخلاخ ندالم ...- کی بود؟- دردو کی بود؟ ببین فقط باید فحشت بدم لیاقت نداری باهات عین ادم حرف بزنم! فضولی تو؟ به تو چه ربطی داره که کی بود؟- اینقدر فک زدی خو یه کلمه می گفتی چه خری بود؟- شبنم بود ...- چی می گفت؟- عین تو نشسته منتظر سرویس- خب پس عزیزم زود باش اینقدر مردومو معطل نذار زشته.جیغ کشیدم:- بنفشههههههههههههه ....- کی می تونه با تو طرف شه؟خندیدم و گفتم:- گمشو کاراتو بکن الان می یام.- منتظرم عشق من بای.- بای.گوشیو قطع کردم و از جا بلند شدم. شلوارک کوتاه آدیداسم رفته بود لای پام. نق نقی کردم و با دست کشیدمش بیرون. جلوی آینه میز آرایشم ایستادم و خودمو دید زدم. شده بودم عین میت! بعضی وقتا از قیافه خودم می ترسیدم. گوستم زیاد از حد سفید و بی رنگ بود. چشمامم یه رنگ خاصی بود. سبز خیلی خیلی روشن که به سفیدی می زد. برای همینم بنفشه و شبنم چشم سفید صدام می کردن. موهام بی رنگ و بی حال ریخته بودن کنار صورتم. عین خون آشام شده بودم. کش مومو برداشتم و موهای بلندمو که تا وسط وسط کمرم بود با کش بستم. دمپایی ابری هامو پام کردم و با غر غر رفتم بیرون. اتاق من توی طبقه دوم ساختمون بود و خوبیش این بود که دستشویی و حمام مجزا داشت. رفتم تو دستشویی و درو بستم. بدجور ذهنم مشغول بود. اگه قبول نمی شدم چی؟ اگه ... ای خدا می دونی که تنها امیدم به همینه که قبول شده باشم. ولی خودمم می دونستم که امیدم الکی بود با رتبه 3000 مگه می شد پزشکی قبول شده باشم؟ مسواک زدم و آبی هم توص صورتم پاشیدم و رفتم بیرون. بالای پله ها که رسیدم نشستم روی نرده و لیز خوردم تا پایین:- هورااااااااااااااااا...عزیز جون پایین پله ها بود و داشت با چشمای گشاد نگام می کرد. با دیدن نگاهش خنده ام گرفت و در حالی که لپای باد کرده و پر چینش رو می بوسیدم گفتم:- صبح عزیز جونم بخیر!- نه نه حالت خوبه؟- آره نه نه جونم از این بهتر نمی شم؟نشست لب پله و در حالی که خودشو به چپ و راست تکان می داد گفت:- من از دست تو چی کار کنم؟ ای مادر نمی گی می افتی من خاک به سرم می شه؟ فکر کردی عین این یارو عنکبوتیه ایه؟ نخیرم هیچم عنکبوت نیستی. می افتی ضربه مغزی می شی و خودت خلاص می شی ما رو در به در می کنی! ای خدا منو بکش از دست این راحت شم. این دختره تو آفریدی؟ من مطمئنم تو قرار بوده پسر بشی خدا وسط راه پشیمون شده.از حرف عزیز غش غش خندیدم و گفتم:- عزیز جونم چرا اینقدر جوش می زنی الهی من پیش مرگت بشم؟ من کلاس این کاراو رفتم. هیچیم نمی شه. بلدم چی کار کنم.- آره دیگه اینا کلکه پوله مادر! دلت خوشه که بلدی وقتی می افتی یه کاری کنی ضربه مغزی نشی. آخه مگه ممکنه نه نه؟ می افتی و تا می یای به خودت بیای زرتی زبونم لال می میری. آدمی ... نعوذبالله فرشته نیستی بال دربیاری که ... بچه های مردمو با این چیزا گول می زنن جفنگ بازی یادتون می دن بعد می گین برین شما شدین عنکبوتی.با عشق بغلش کردم و گفتم:- الهی دور عزیز شیرین زبون خودم برم. چشم دیگه سر نمی خورم شما اینقدر حرص نخور برات خوب نیست.- وا مگه چمه؟ ماشالله هزار ماشالله بزنم به تخته از هزار تا جوونای حالا هم سرحال ترم. می خوای از همین نرده سر بخورم بیام پایین؟از خنده دل درد گرفته بودم. دست عزیزو که داشت می رفت سمت نرده ها گرفتم و در حالی که چلپ چلپ ماچش می کردم گفتم:- نه عزیزم می دونم شما هزار بار بهتر از منی هر چی باشه دود از کنده بلند می شه ..- خوبه می دونی.از جا بلند شدم و در حالی که سمت آشپزخونه می رفتم گفتم:- صبحونه تو بساطت هست عزیز یا باید گشنه برم؟- کجا می خوای بری نه نه؟ اصلاً چی شده که تو کله سحر پاشدی؟- امروز جواب انتخاب رشته می یاد عزیز ...- جواب چی؟- جواب کنکورم عزیزم. جوابش می یاد که ببینم می تونم برم دانشگاه یا باید شوور کنم؟اینو گفتم و خودم غش غش خندیدم. عزیز در حالی که تر و فرز صبحانه مرا آماده می کرد گفت:- ایشالله که قبول شدی مادر ... قبولم که نشده باشی طوری نیست ... شوهر که چیز بدی نیست ... تا وقتی شوهر نکردی فکر می کنی ترسناکه ولی وقتی شوهر کردی تازه می فهمی چی بوده و تو خبر نداشتی!میان خنده گفتم:- عزیز این دوره زمونه برعکس شده. دخترا فکر می کنن شوهر چی هست! ولی تا می کنن تازه می فهمم چی هست!اینو گفتم و خودم زدم زیر خنده. عزیز که متوجه منظور من نشده بود سری تکان داد و گفت:- آره عزیز دخترای این دوره زمونه آبرو رو سر کشیدن حیا رو قی کردن ... اون دوره تا می گفتی شوهر ...پریدم وسط حرفشو و گفتم:- دخترا رنگ لبو می شدن و از خجالت خودشونو تو هفت تا سوراخ قایم می کردن ... ولی این دوره ...- آره مادر این دوره تا میگی شوهر ورنپریده ها نیششون تا بناگوش که چه عرض کنم تا ناقولوسیشون گشاد می شه.ای الهی دور عزیزم بگردم که اینقدر باعث شادی من می شد. بعضی وقتا مثل امروز اینقدر از دستش می خندیدم که همه غم هام یادم می رفت.
در میان خنده صبحانه مو خوردم و پاشدم. عزیز هنوز هم غر می زد و ظرف و ظروف رو توی سر هم می کوبید. از آشپزخونه اومدم بیرون و بدو بدو از پله ها رفتم بالا و شیرجه زدم توی اتاقم. سر سری موهامو برس کشیدم و دوباره با کش بستم. جلوی در کمدم ایستادم و با دعا و ثنا در کمد را باز کردم. باز کردن همانا و غرق شدن زیر یک من لباس همانا! من آدم بشو نبودم! لباس ها را تند تند کنار زدم و یک مانتوی سرمه ای بلند با یک شلوار جین یخی و یک روسری آبی روشن جدا کردم. اتو را به برق زدم و تند تند اتو کشیدم. کم کم داشت دیر می شد. لباس را پوشیدم و موهای روشنم را یک وری توی صورتم ریختم. حال آرایش کردن نداشتم. بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم. کفش های پاشنه 5 سانتی سورمه ایم را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم. بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پایین پله ها ایستاده بود. طوری به چشمانم زل زده بود که یاد گربه توی تام و جری افتادم وقتی که چشمش به جری می افتاد. از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها را یکی یکی پایین رفتم. حسرت نرده سواری به دلم ماند. عزیز جون زیر لب چیزی شبیه ورد را تند تند می خواند. وقتی جلوی پایش ایستادم بلند گفت:- چشم حسود کور بشه ایشالله! لا حول ولا قوة الا بالله علی العظیم! - اوووه کی می ره این همه راهو! عزیز داری برای من خرچسونه قزمیت اینا رو می خونی؟ کی میاد منو چشم کنه؟- وای نه نه ماشالله عین سرو می مونی! تا داشتی می یومدی پایین یاد مادر خدابیامرزت افتادم ... بغض گلوی عزیزو گرفت و نتونست حرفشو ادامه بده. آهی کشیدم و لبم را جویدم تا اشکم سرازیر نشود. مامان کجایی که وایسی پایین این پله ها و برای دخترت دعا بخونی که قبول شده باشه. کجایی که حض دخترت رو ببری؟ مامانم زود رفتی خیلی زود رفتی ... چند نفس عمیق کشیدم و کنارش لب پله نشستم. دستمو سر شونه اش انداختم و گفتم:- ا عزیز یعنی چی گریه می کنی؟ نمی گی صبح اول صبحی منو اینجوری راهی کنی من کلی موج منفی می گیرم بعد این موج منفیا روی روزنامه اثر می ذاره و به جای پزشکی و دارو سازی و دندون پزشکی رشته کون شوری بچه ...به اینجا که رسید عزیز سرشو بالا آورد و گفت:- اه مادر! تو به کی رفتی اینقدر بی تربیت شدی؟ خجالت نمی کشی؟غش غش خندیدم و گفتم:- پاشو عزیز جونم ... پاشو قربونت برم مسافرو که اینجوری بدرقه نمی کنن!توی صورتش کوبید و گفت:- خدا مرگم بده! مگه داری می ری مسافرت؟میون خنده دستشو کشیدم و گفتم:- نه جیگر من! دارم می رم پای دکه روزنومه فروشی سر خیابون. زودم بر می گردم البته اگه این آتیش به جون گرفته ها بذارن. دارم بهت می گم که یعنی دیگه گریه نکنی.اشکاشو پاک کرد و گفت:- باشه مادر بدو پس تا دیرت نشده ... برو و زود برگرد می خوام برای ناهارت بادمجون درست کنم.خودمو زدم به غش و گفتم:- جونم بادمجون ...- برو دختر خودتو لوس نکندست عزیزو چسبیدم و گفتم:- عزیز جونم ... بابا خوابه!- سرت تو جایی خورده مادر؟ بابات اگه خواب بود با این همه غش و ضعفی که تو کردی و سر و صداهایی که راه انداختی چسبیده بود به سقف که.با ذوق گفتم:- نیست؟- نخیر ... قبل از بیدار شدن تو رفت سر کار.- آخ جون ... پس عزیز جونم بدو سوئیچ ماشین مامانو بیار بده به من.- نه مادر. بیخیال ماشین شو و برو پیاده برو نه نه جوونی خدا بهت پای سالم داده.- ا عزیز این درسته که ماشین به اون مامانی گوشه پارکینگ خاک بخوره بعد من پیاده برم؟- خب نه نه لابد تصدیق نداری که بابات اینقدر روی سوار ماشین شدنت حساسه!- چی می گی عزیز؟ من ماه پیش گواهنیامه گرفتم. فقط چون تند می رم بابا می ترسه ماشین بهم بده یهو طوریم بشه. ولی من قول می دم یواش برم. حالا شما برو سوئیچو بیار.نه مادر من دلم لا هول می شه تا تو بری و بیای سه بار جون می دم. ولش کن بیا تاکسی بگیر با تاکسی برو.- اه عزیز اذیت نکن. تو رو جون بابا ...- ا قسم نده دختر!- خب پس بیار.عزیز چس و فس کنان به سمت اتاقش رفت تا سوئیچ را بیاورد. زیر لب غر هم می زد:- ای امان از جوونای امروز . الان می گه یواش می رم ولی تا بشینه پشت فرمون همه چی یادش می ره اول صدای ضبطش محله رو ورمی داره بعدم جیغ تایرای ماشین نه نه خدا بیامرزش.دیگه صداشو نشنیدم. دم در این پا اون پا می کردم تا بالاخره سوئیچو آورد. سوئیچو قاپیدم و هوار کشان خداحافظی کرده و از در بیرون رفتم. پرشیای بژ مامانم زیر نور آفتاب برق می زد. با شادی پریدم پشت فرمون و ماشینو روشن کردم. در پارکینگ رو با ریموت بازکردم و رفتم بیرون. همین که از در رفتم بیرون صدای ضبط رو تا ته بلند کردم. صدای جیغ لاستیکا هم بلند شد. جلوی خونه بنفشه اینا که یه کوچه با خونه مون فاصله داشت ایستادم و دستم رو روی بوق گذاشتم. پرید بیرون. توله سگ چه تیپی زده بود. مانتو کتی قهوه ای رنگ با جین کرمی و روسری کرم قهوه ای. موهای قهوه ایشو هم از اینور و اونور ریخته بود بیرون. عاشق فر درشت موهاش بودم. پرید روی صندلی کنار منو جیغ کشید:- چه دیر اومدی بیشعور!- می دونی که سرم گرم عزیزه.- آره می دونم عزیز جونت عشقته ایشالله به پای هم پیر بشین.انگشتمو بردم سمت چشمش که سرشو برد عقب و گفت:- نکن تو رو خدا پدرم در اومد تا خط چشممو صاف در آوردم. دست بزنی اشکم در میاد ریده می شه توش.- پس زر نزن- باشه بابا راه بیفت شبنم داره زنگ می زنه.پامو گذاشتم روی گازو و اینبار جلوی خونه شبنم وایسادم. شبنم هم با یه تیپ جلف تر از ما دو تا پرید عقب. مانتوی آبی و نقره ای تنگ و کوتاهی پوشیده بود با شلوار جین پاره پاره موهای حالت دارشو با اتو مو لخت شلاقی کرده بود و از یه طرف شال سفیدش ریخته بود بیرون تا روی سینه اش. آرایشش تکمیل تکمیل بود. من و بنفشه سوتی زدیم و همزمان گفتیم:- اولالا!شبنم پشت چشمی نازک کرد و گفت:- چطوره می پسندین؟- درد تو جون پسر کشت!- وای نگوووو جون به اون پسر!- خاک بر سر هیزت کونم.هر سه خندیدم و شبنم گفت:- بدو برو روزنامه اومده.- همچین هول می زنه انگار چه خبره! بابا فقط ما سه تا عین اوسکولا می خوایم روزنامه بخریم. همه همون دیشب تو سایت دیدن الان هم خیالشون راحت تخت نشستن زیر باد کولر دارن فیلم نگاه می کنن که خستگیشون در بره.- نخیرم همونا که دیدن قبول شدن حالا می یان دنبال روزنامه که اسمشونو یادگاری دورش خط سرخ بکشن.جلوی دکه روزنامه فروشی وایسادم و گفتم:- بدوین برین بخرین و بیاین جا پارک نیست.حق با بنفشه و شبنم بود. جلوی دکه حسابی شلوغ بود. نفهمیدم چطوری این دو تا ورپریده سه سوته روزنامه رو گرفتن و برگشتن. چنان جیغ و هواری می کردیم که همه به سمتمون برگشته بودن. بنفشه صفحه س را برداشته بود و بلند بلند تکرار می کرد:- سمیعی بنفشه سمیعی بنفشه ... یهو جیغ زد :- ایناهاش ... ایناهاش! وای خدای من قبول شدم .... قبول شدم قبول شدم.روزنامه های مچاله شده رو کنار زدم و گفتم:- درد بگیری چی قبول شدی حالا؟بنفشه که از هیجان زیاد سرخ شده بود و داشت خودش را باد می زد گفت:- ژنتیک قبول شدم ... همون که می خواستم وای خدا الان بال در میارم.یهو صدای جیغ شبنم هم بلند شد:- وااااااااااااای شبنم نیازی .... رشته داروسازی .... خداااااااااااااا جوننننننننن ماااااااااااااااااااااچچچ چچچ!از خوشحالی دوستام شاد شدم و هر دوشون رو محکم بوسیدم اونا هم توی بغل هم کمی اشک شادی ریختن و دست آخر بنفشه که تازه متوجه من شده بود گفت:- تو چی؟در حالی که پوست لبم را می جویدم شانه بالا انداختم. بنفشه با حرص گفت:- شونه و درد ! بده ببینم این روزنامه رو ....صفحه ر را قاپید و تند تند و زمزمه وار شروع به گشتن کرد:- رادمهر ترسا ... رادمهر ترسا ... رادمهر ترسا ....شبنم هم افتاد روی روزنامه و دو تایی شش چشمی مشغول گشتن شدند. روزنامه را کشیدم و گفتم:- گشتم نبود نگرد نیست ....بنفشه و شبنم هر دو با بغض نگاهم کردند. خندیدم و با بیخیالی گفتم:- چتونه عین گریه شرک زل زدین به من؟ به جهنم که قبول نشدم.- کاش یه ذره سطح پایین تر انتخاب رشته می کردی آخه تو فقط سه تا رشته های بالا رو زدی.- چون اگه چیز دیگه هم قبول می شدم نمی رفتم.- حالا آزاد که قبول می شی.- بشمم نمی رم.- یعنی چی ؟ مگه دست خودته؟ باید بری.- می رم .... ولی نه دانشگاه.- پس کجا؟- می خوام برم اونور ... فقط منتظر یه بهونه بودم که این قبول نشدن شد برام یه بهونه! هر دو با چشم های گشاد شده نگاهم کردند. همان لحظه ماشینی کنارمان ایستاد که سر نشینانش دو پسر به قول شبنم توتو بودند. موهای فشن و آخر تیپ! یکیشون گفت:- جیگر کدوم دانشگاه قبول شدی؟ می خوام ببینم هم دانشگاهی شدیم یا نه به یاری خدا؟بنفشه و شبنم و من هر سه با خشم گفتیم گفت:- خفه ... هری!اگر وقت دیگری بود حتماً کلی تفریح می کردیم ولی در آن لحظه ... بنفشه دستم را گرفت و گفت:- خودت فهمیدی چی گفتی؟سرمو تکون دادم و گفتم:- آره ... می خوام برم خیلی وقته تو فکرشم.- ولی ... ولی بابات که نمی ذاره.- می دونم.شبنم گفت:- اگه می دونی پس چرا این حرفو می زنی؟- چون امیدوارم بتونم راضیش کنم. هر دو با هم گفتند:- نمی تونی!سری تکان دادم و گفتم:- به هر قیمتی که شده باشه راضیش می کنم.بنفشه بی توجه به حضور شبنم گفت:- به خاطر قضیه آتوسا بابات عمرا نمی ذاره حتی اگه خودتو پر پر کنی.شبنم دوست دو سه ساله من و بنفشه بود و برای همین هم زیاد در جریان اتفاقات خانوادگی ما نبود. به خصوص ماجرای آتوسا که مربوط به شش سال پیش است. ولی بنفشه را از دبستان می شناختم. با خانواده اش هم مراوده داشتیم و خوب همدیگر را می شناختیم. شبنم با گنگی پرسید:- آتوسا؟ مگه خواهرت چی کار کرده؟بنفشه با شرمندگی نگاهم کرد و لبش را گزیرد. برایم مهم نبود که شبنم هم قضیه را بفهمد برای همین هم دستی سر شانه بنفشه زدم و گفتم:- آتوسا ده سال پیش برای تحصیل رفت لندن ... بابا هم برای اینکه اون پیشرفت کنه از هیچ راهی فروگذار نکرد. مرتب پول به حسابش می ریخت و در ازاش فقط از اون می خواست که درس بخونه و خانوم دکتر بشه. آتوسا هم مرتب می گفت چشم بابا جون هر چی شما بگین. مامان خیلی برای آتوسا بی تابی می کرد و می خواست که بره اونو ببینه. بالاخره بابا ویزاشونو درست کرد و با مامان رفتن سراغ آتوسا. وقتی که برگشتن من با تموم بچگیم فهمیدم اوضاع یه جوریه! مامان مرتب از آتوسا طرفداری می کرد و جلوی بابا می ایستاد ولی گویا وضع ظاهری آتوسا حسابی غربی شده بوده. موهاشو رنگ کرده بوده و لباسای آن چنانی می پوشیده. شیشه های مشروب تو خونه اش بوده جلوی بابا سیگار می کشیده و از این جور چیزا. مامان به بابا می گفت کاریش نداشته باشه و بذاره راحت باشه تا بتونه درس بخونه ولی یه چیزی بود که بابا رو نگران می کرد. اونم یه مدرک جرم بود. بابا تو خونه آتوسا یه لباس زیر مردونه پیدا کرده بود ... مامان می گفت لابد مال پارتی هاییه که اونجا می گیرن و مطمئن بود که ربطی به آتوسا نداره. می گفت در این مورد با آتوسا حرف زده و اون گفته که مال دوست پسر دوستشه ولی بابا بالاخره یه مرد ایرانی بود و غیرتش حسابی باد کرده بود. بیشتر به آتوسا زنگ می زد و حسابی نگرانش بود. دو سال دیگه هم گذشت بابا هر کاری می کرد ویزاش درست نمی شد که یه سر بره پیش آتوسا و این بیشتر کلافه اش می کرد. به اونم که می گفت بیا ایران هزار تا بهونه می آورد. آخریاش دیگه جواب تلفنارو هم نمی داد. وقتی 6 ماه گذشت و خبری از آتوسا نشد بابا به ضرب پول ویزا گرفت و رفت لندن ولی با چه صحنه ای مواجه شد! آتوسای معتاد در بین یه گله مرد هرزه ... بابا آتوسا رو برگردوند ایران و مشغول مداواش شد. آتوسا دو بار خودکشی ناموفق داشت. بالاخره ترکش دادیم. قضیه بکارتش هم با یه عمل حل شد ولی بابا اعتمادش رو به کل ازدست داد. تموم سختگیریش اینبار متوجه من شده بود. دیگه اون بابا یخوب رفته بود و جاش یه بابای بد اومده بود. مامان خیلی هوای اتوسا رو داشت و من از همه طرف زیر فشار بودم. محبت مامانو از دست داده بودم بابا هم برام تبدیل به یه مرد خشک و خشن شده بودن بنفشه می دونه که اون موقه من اگه یه دقیقه دیر می رسیدم خونه بابا چه قشقرقی راه می انداخت. دو سال بعد از اومدن آتوسا پسر یکی از شریکای بابا اومد خواستگاریش. با وجودی که یه چیزایی راجع بهش می دونست. البته به استثنای قضیه بکارت! پسر خوب و جنتلمنی بود. وقتی اومد خواستگاری آتوسا من به آتوسا حسودیم شد. اونم از خدا خواسته قبول کرد و ازدواج کرد. الان دو ساله که رفته سر خونه و زندگی خودش. مامانم شش ماه بعد از ازدواج آتوسا یه شب که خوابید دیگه بیدار نشد. قضیه یه تب و یه مرگ شد. ولی قبل از رفتنش بابا بالای سرش بوده. گویا خیلی سفارش منو می کنه. خودش فهمیده بود که چه طلمی در حق من شده. به بابا گفت از سختگیریش نسبت به من کم کنه و بیشتر بهم محبت بکنه و نذاره درد بی مادری رو بچشم. گفته بود که من با آتوسا زمین تا آسمون فرق دارم. بعد از فوت مامانم بابا کلی عوض شد. یادم نمی ره که شبها چقدر بالای سرم بیدار می شست تا خوابم ببره. بعد از مرگ مامانم هر شب کابوس می دیدم و از خواب می پریدم ولی خداییش بابا خیلی هوامو داشت. آتوسا هم که احساس گناه می کرد خیلی دور و برم می پلکید. پارسال سال کنکور من بود ولی به خاطر حال خرابم حتی نتونستم شرکت کنم. امسالم که گند زدم رفت! من دلم خوشه به وصیت مامانم شاید به خاطر اون بابا رضایت بده که من برم اونور ...بنفشه آهی کشید و گفت:- من که چشمم آب نمی خوره. بابات هر سر قضیه آتوسا چشم ترس شده هم اینکه جونشه و تو ... مگه می تونه یه لحظه ازت دور بشه؟- منم دیگه طاقت اینجا موندنو ندارم.- ببخشید چرا؟- درد و چرا! دلم آزادی می خواد دوست دارم وقتی به یه پسر می رم بیرون راحت باششم نه اینکه ...هنوز حرفم تموم نشده بود که بنفشه و شبنم از خنده منفجر شدند. با تعجب نگاشون کردمو و گفتم:- مرگ! چه دردتونه؟شبنم میون خنده گفت:- تو و پسر؟ برین بیرون؟- مگه من چلاغم؟- تو اگه بیل زن بودی همین جا باغچه تو بیل می زدی.خنده ام گرفت. واقعاً هم که چه دلیل مسخره ای آوردم برای رفتنم. من نقطه مخالف همه پسرها بودم. از همه اشون متنفر بودم. قبلاً ها شاید شیطنت می کردم و سر به سرشون می ذاشتم ولی دیگه اینکارو هم نمی کردم. حتی لایق فحش شنیدن هم نبودن ازنظر من! بنفشه هم یه بار با یه پسر دوست شد ولی اینقدر جنگ اعصاب براش درست شد که بیخیال شد. شبنم هم که عاشق یکی از پسرای فامیلاشون بود و کلاً به هر کی نگاه می کرد اونو شبیه اردلان می دید. ما هم همیشه سر این قضیه مسخره اش می کردیم. بنفشه زد تو سرم و گفت:- هوی کجایی؟ نکنه خبریه؟ هم حرفای جدید جدید می زنی هم می ری تو فکر؟ماشینو روشن کردم و گفتم:- برو بابا دلت خوشه! خبرم کجا بود؟ خبر هر چی پسره بیارن برام.شبنم با خوشحالی زاید الوصفی گفت:- امشب چند شنبه است؟من و بنفشه نگاهی به هم کردیمو زدیم زیر خنده. بنفشه گفت:- خنگول هنوز شب نشده!شبنم هم به سوتی خودش خندید و گفت:- خب بابا ... امروز چند شنبه است؟- پنج شنبه!- آخ جون شب جمعه!- سر و گوشات می جنبه؟ ببینم قراره اردلان بیاد خونه تون؟ - درد و مرض تو جونت! نخیر شب جمعه هر چی توتوئه می یاد تو خیابون. امشب شام مهمون من.من و بنفشه هورایی گفتیم و بنفشه پرسید:- کجا؟- پاتوق ...- بگو ایول!هر سه با هم جیغ کشیدیم:- ایول! شیشه عطر کو کو رو برداشتم و از سرتاپایم خالی کردم بوی شیرین و مست کننده اش اتاق را پر کرد. آخرین نگاه را در آینه به خودم انداختم. مانتوی تنگ مارک گوچی که نقش های کمرنگ طلایی داشت پوشیدم بودم با شال مشکی که ریشه های طلایی داشت. شلوارم هم هدیه پدرم از آخرین سفرش به لندن بود چرم مشکی لوله تفنگی با کفش های طلائی پاشنه بلند. کیف طلائی و سوئیچ ماشین را برداشتم از در خارج شدم. بالای پله ها که رسیدم بی خیال نرده ها شدم چون هم شلوارم و هم مانتویم تنگ بود و ممکن بود جر بخورد. از پله ها پایین آمدم و به آشپزخانه سرک کشیدم. عزیز هنوز هم بابت قبول نشدنم دلخور بود و حسابی سرش را گرم آشپزی کرده بود تا یادش برود ولی باز هم در حین کار غر می زد:- حالا انگار فقط بچه من زیادی بود ...رفتم داخل و با شادی گفتم:- عزیز جونم من دارم می رم.عزیز به طرفم برگشت با تحسین نگاهم کرد و گفت:- کجا می ری مادر؟ مهمونی؟- نه عزیز قراره شام با دوستام برم بیرون- نه نه خودت یه زنگ بزن به بابات من حوصله داد و قالشو ندارم می یاد شروع می کنه به غر زدن.- چشمنشستم پشت میز و با گوشیم شماره بابا را که به اسم ددی سیو کرده بودم گرفتم. بعد از چهار بوق صدای با صلابت بابا توی گوشی پیچید:- سلام دخترم- سلام بابایی خوفی؟- خوبم دخترم ... تو خوبی بهتر شدی؟صبح وقتی بعد از گرفتن نتایج با خانه برگشتم پدرم تماس گرفت تا از نتایج آگاه شود. من هم که حسابی دلم پر بود با شنیدن صدای پر مهر پدر گریه ام گرفت و با بغض گفتم که قبول نشدم. پدرم نزدیک بیست دقیقه با من کلنجار می رفت و دلداریم می داد. حالا هم برای همین حالم را می پرسید. گفتم:- آره بابا بهترم شما خوبی؟ خسته نباشی- مرسی خانوم گلم. - بابا ...- جانم؟- باباییییییی ...بابا مردانه خندید و گفت:- چیه دختر خوب؟ باز چی می خوای؟ پولت ته کشیده؟با غیض گفتم:- مگه همه چی پوله؟- اوه چه توپت هم پره!- بابا امشب می خوام با دوستام برم بیرون.بابا جدی شد و گفت:- کجا؟- شبنم به مناسب قبولیش می خواد شام مهمونمون کنه. - شما هر پنج شنبه به یه بهونه ای باید برین شام بیرون؟- آخه بابا شما که سر کاری ... اون آتوسای گور به گوری هم که ...- راجع به خواهر بزرگت درست صحبت کن!- اوه ساری! اون آتوسا خانم قبر تو قبری ...یهو بابا خنده اش گرفت و غش غش خندید. خودم هم خندیدم و گفتم:- برم بابا؟- نگفتی آتوسا چی؟- سرش گرم شوهر شده یادش رفته یه خواهر تنها هم داره.- خیلی خب برو ولی یادت باشه تا قبل از یازده باید خونه باشی.- چشم... و یه چیز دیگه ...- دیگه چیه؟ اینبار حتما پول می خوای ...- نخیر ... ماشین مامانو ...- حرفشم نزن ... چرا همیشه تو ماشین می بری؟ شد یه بار اون دوستات بیان دنبال تو؟- آخه ددی جونم اونا که مثل ما یه ماشین تو خونه اشون خاک نمی خوره. شبنم اینا دو تا ماشین دارن یکیش مال داداشیه اون یکیش هم یا دست باباشه یا مامانش. بنفشه اینام یه ماشین دارن که هیچ وقت معلوم نیست کجا هست.- در هر صورت نمی شه. تو رانندگیت خرکیه.- رانندگیم خرکی باشه بهتره تا اینکه خودم خرکی باشم.- تهدید می کنی؟- من سگ کی باشم آقای رادمهر بزرگ رو تهدید کنم. یعنی گفتم قدر منو بدونین که اینقدر گلم.- خیلی خب لوس نشو ...- ببرم؟- بار آخرته ها.از پشت گوشی محکم بوسیدمشو گفتم:- چشم الهی قربون بابای خوش تیپم بشم.گوشی را قطع کردم و بعد از بوسیدن عزیز از خانه خارج شدم. سوار ماشین شدم و قبل از حرکت سی دی تتلو و طعمه رو توی ضبط چپوندم. از در رفتم بیرون و در را با ریموت بستم. شبنم و بنفشه را که در حد مرگ جلف شده بودند شوار کردم و به سمت پاتوق رفتیم. بنفشه که طبق معمول جلو نشسته بود سرم را به سمت خوش برگردوند و گفت:- اوا ... حداقل یه سورمه تو این چشات می کشیدی که اینقدر بی روح نباشی! یا یه ریمل به این مژه های بورت می زدی یه کم رنگ بگیری. آخه این چه وضعشه؟- اولا به تو ربطی نداره دوماً دیدم تیپم به اندازه کافی تو چشم هست دیگه اگه آرایشم می کردم که هیچی!یه نگاه به خودش و شبنم انداخت و دوتایی هر هر خندیدند. خنده هم داشت اینقدر ریمل و سایه و خط چشم زده بودند که چشمانشان از سنگینی داشت می افتاد کف ماشین. ولی من عقاید خاص خودم را داشتم. یا تیپ ساده می زدم و آرایش می کردم یا تیپ آن چنانی می زدم ولی آرایش نمی کردم. بابا هم به خاطر همین به ظاهرم هیچ وقت ایراد نمی گرفت. برعکس آتوسا که همیشه بابا به او گیر می داد. حتی حالا که با مانی ازدواج کرده بود. ماشین را توی پارکینگ پاتوق پارک کردم هر سه پیاده شدیم. هیمنطور که داشتیم به طرف در رستوران می رفتیم صدای جیغ شبنم بلند شد:- ااااااااااااااااااا فراریییییییییییییییییییی!نگاهش را دنبال کردم و چشمم به فراری قرمز رنگ فوق العاده ای افتاد که کنار پارکنگ پارک شده بود و برق می زد. هر سه با دهان باز نگاهش می کردیم. بنفشه به سمت ماشین رفت دستی روی بدنه اش کشید و گفت:- خدای من! چشمام درست می بینه؟ این فراریه؟! من گفتم:- فراری چیه؟ بگو عروسک!بنفشه خودش را به غش زد و روی ماشین تشنج کرد. من و شبنم از حال و هوای گیجی در آمدیم و زدیم زیر خنده. دست بنفشه را گرفتم و در حالی که از روی ماشین می کشیدمش پایین گفتم:- پاشو خجالت بکش ندید بدید! - یعنی مال کیه؟ مال هر کی باشه می خوام تورش کنم.- حتی اگه مال یه پیرمرد 90 ساله باشه- کاش مال یه پیرمرد باشه که زودتر بکشمش این بشه مال من.- ولی خره تصور کن مال یه توتو باشه! از اون توتو خوردنیا!- عمراً یه توتو بتونه همچین ماشینی بخره.- بیخیال بابا ولمون کنین. بیاین بریم تو تا روده کوچیکه بزرگه رو میل ننموده.دست هر دو را کشیدم و وارد شدیم. همیشه همینطور بودم هر چیزی در همان لحظه اول برایم جذابیت داشت ولی بعد خیلی زود خودم را جمع و جور می کردم. دوست نداشتم کسی مرا ندید بدید بداند. برای همین هم همیشه همه مرا مغرور می دانستند. سقلمه های بنفشه و شبنم پهلویم را سوراخ کرد. بی توجه به حالت بهت زده آنها داد کشیدم:- اوووووییی پهلومو سوراخ کردین! چه مرگتونه؟ بنفشه همینطور که نیشگونی از پهلویم می گرفت گفت:- زهرمار ... گربه ها اینجان.با کنجکاوی چشم گرداندم و گفتم:- کیا؟- دردو کیا! گربه ها رو یادت رفته. همونا که تا یه ماه پیش اینجا پاتوقشون بود. بعد یه مدت دیگه نیومدن! حالا دوباره اینجان. نگاه کن اون وسط نشستن. اینبار نگاهم به سمت میز بزرگی که درست در وسط سالن نیمه تاریک رستوران قرار داشت چرخید. چهار پسر دور تا دور میز نشسته بودند و در حال هر هر و کر کر بودند. نگاه سه تا از آنها رو به ما میخکوب شده بود و بنفشه و شبنم هم از خدا خواسته مشغول دلبری بودند. نگاهم بی اراده کشیده شد به سمت پسری که سرش پایین بود. از همان روزهای اولی که دیدمش متوجه روحیه عجیبش شدم. خیلی وقت بود که خبری از آنها نبود حالا هم که آمده بودند درست مثل قبل بودند. 4 پسر فوق العاده جذاب و خواستنی که عین مانکن های ایتالیایی می درخشیدند. خوش هیکل ... خوش تیپ ... زیبا و خوش قیافه. اما ... یکی از آنها با سه تای دیگر فرق داشت. وقتی بحث خنده داری به وجود می آمد او فقط لبخند می زد در حالی که بقیه غش غش می خندیدند. وقتی دختری وارد می شد سه نفر دیگر نگاه می کردند ولی او حتی نیم نگاهی هم نمی انداخت. همین کارهای عجیبش مرا کم کم داشت نسبت به شخصیت او جذب می کرد. البته نه اینکه از او خوشم بیاید بلکه فقط کنجکاوم می کرد. دست بنفشه و شبنم را کشیدم و به زور سر میز نشاندم بنفشه در حالی که هنوز یک وری به آنها نگاه می کرد گفت:- نگاه کن تو رو خدا ... حقا که لقبشون برازنده شونه!شبنم هم با هیجان گفت:- گربه های چشم رنگی! عین گربه ملوسن!- و مشخصه عین گربه هم وحشی هستن و پنجول می کشنخندیدم و گفتم:- همه پسرا عین گربه وحشی هستن و پنجول می کشن هر چی هم بهشون خوبی کنی آخرش بی چشم رو ان.بنفشه گفت:- برعکس دخترا که عین سگ وفادار و عین اسب نجیبن!شبنم غش غش با صدای بلند خندید و گفت:- جونم دخترا! از کی تاحالا؟ - شک داری؟- آره والا ...- یه نیگا به این ترسا بنداز ... خداییش عین سگ و اسب نیست.در حالی که جلوی خنده امو می گرفتم گفتم:- هوی اسب و میمون و هر چی حیوونه خودتی و هفت پشت جد و آبادت از جمله عمه ات.- بیشعور آشغال عوضی ... من کی گفتم میمون؟ خجالت نمی کشی بهتون می زنی؟شبنم با هیجان گفت:- کارای خدا رو نگاه کن! عسلی ... آبی ... سبز ... طوسی.با تعجب گفتم:- هان؟- چشمای این تخم سگا رو می گم بابا! هر کدوم یه رنگن! - خدا ببخشه به نه نه اشون.- حالا نمی شه یه گوشه اشو هم ببخشه به من؟ من به یه گوشه اش هم راضیم.بنفشه خندید و با خباثت گفت:- البته اگه اون گوشه از پایین مایینا باشه بهتره. آره؟شبنم خواست کیفش را توی سر بنفشه بکوبد که گارسون آمد و مجبور شد صاف بنشیند. بعد از سفارش غذا و رفتن گارسون بحث دوباره شروع شد. بنفشه گفت:- دارم می میرم بدونم اینا اسماشون چیه؟- حالا همه چیشونو می دونی فقط مونده اسماشون؟- خره اسم مهم تره ... مگه نشنیدی می گن اسم بیانگر شخصیته!- اوهو خانوم روانشناس!- درد بگیرین ... اصلا به شما چه؟ شماها از اون زنایی هستین که تا آخر عمر به شووراتون می گین آقا!شبنم گفت:- فکر کن اسماشون به ترتیب اکبر ... قلی ... اصغر ... غلام باشه. چه شود!بنفشه اوقی زد و گفت:- اونوقت اگه به دست و پامم بیفتن محاله بهشون پا بدم.شبنم- نه تو رو خدا!بنفشه – تو رو کفن کردم.شبنم- نه نه اتو کفن کنی.- هی هی با نه نه هم چی کار دارین. اسمشون هر کوفتی می خواد باشه باشه. بحث بهتر از این سراغ ندارین. آخه پسرا اصلاً لیاقت دارن که بخوای واسه فکر کردن روشون وقت تلف کنی؟شبنم- باشه یه چیز دیگه می گیم. تو بگو بنفشه.بنفشه- به نظرتون اینا چی کاره ان؟من و شبنم همزمان گفتیم:- اهههههه ول کن دیگه!صدای کشیدن شدن صندلی روی زمین حواس هر سه نفرمان را معطوف به آن سمت کرد. یکی از پسرها با قد بلند هیکل ورزیده ولی ظریف که تیپ خاکستری شیکی هم زده بود از پشت میز برخاسته وداشت به سمت دستشویی می رفت. ناگهان یکی دیگه از پسرها از پشت او را خطاب قرار داد و گفت:- فربد مواظب باش زیادی خودتو تخلیه نکنی که اونوقت می ترسم ما گشنه بمونیم. در حدی خالی کن که فقط یه ذره غذا جا داشته باشی بخوری.یه دفعه بنفشه عین کسایی که کشف بزرگی کردن کوبید رو میز و گفت:- ایول این از اولی ... فربد ... گربه چشم خاکستری ... سن ... حدودا می زنه بیست و شش باشه. تیپ ... بچه پولدار. قد... بلند. هیکل ... دختر کش! شبنم خندید و گفت:- این از اصغر که پرید. قصد داشتم واسه بنفشه تورش کنما. - خب حالا تورش کن.- نه دیگه حالا با کلاس شد به تو نمی خوره.- بمیری !این را گفت و از روی مانتو سینه سمت چپ شبنم را محکم فشار داد. جیغ شبنم بلند شد و همزمان نالید:- بچه ام بی غذا شد!داشتیم از زور خنده کف رستوران پلاس می شدیم. زیر چشمی نگاهی به میز پسرها کردم. گربه مزبور سرش پایین و مشغول بازی با سالادش بود. ولی دو نفر دیگر باز هم میخ ما بودند. برای اینکه خودم را کنترل کنم از جا بلند شدم و گفتم:- من می رم دستشویی.بنفشه سریع گفت:- تو حلقت بمونه اگه بخوای فربودو تورش کنی.- بمیر بابا!خرامان خرامان به سمت دستشویی راه افتادم. با ناز راه رفتن ادایم نبود بلکه در خونم بود. هر چه هم تمرین می کردم که مثل آدم راه بروم یا در هنگام حرف زدن آنقدر عشوه نداشته باشم باز هم نمی شد. در دستشویی را باز کردم و وارد شدم. فربد جلوی آینه مشغول حالت دادن به موهایش بود. با دیدن من خودش را کنار کشید و با لبخند جذاب و دختر کشی گفت:- ببخشید ... بفرمایید.از جلوی در دستشویی که کنار رفت بدون اینکه حتی تشکری بکنم رفتم تو. من که دستشویی نداشتم فقط می خواستم برق لب روی لبهایم بمالم که کمی رنگ بگیرد. این تنها آرایش من بود. صبر کردم تا بیرون برود ولی انگار فایده ای نداشت و حضورش را هنوز هم پشت در دستشویی حس می کردم. زیر لب غرغر کردم:- گمشو بیرون دیگه بابا اه! حالا اگه من اسهال شده بودم و می خواستم با سر و صدا اینجا یه کارایی بکنم چه خاکی تو سرم می ریختم؟هر چه صبر کردم دیدم فایده ای ندارد. ناچار شیر آب را باز کردم و چند لحظه بعد بیرون رفتم. با ژست خاصی به دیوار روبروی دستشویی تکیه داده بود. نگاهی به دیوار انداختم و پوزخند زدم. خاک بر سر به چه دیواری هم تکیه داده خدا می دونه چقدر بخار جیش و پی پی روش نشسته. از فکر خودم خنده ام گرفت. خواستم دستم را بشورم که گفت:- می شه بپرسم به چی خندیدین؟با حالتی خاص که توامان دارای غرور و خشم بود نگاهش کردم و سرم را تکان دادم یعنی جان؟! انگار حساب کار دستش آمد آب دهانش را قورت داد و گفت:- عذر می خوام شما و دوستاتون هر پنج شنبه اینجایین؟ من قبلا هم شما رو دیدم. با همون لحن گفتم:- عذر می خوام این رستوران مال شماست؟- نه ... واسی چی می پرسین؟- ما باباتونه؟- بازم نه.- مال اقوام درجه یکتون چطور؟- این سوالا واسه چیه؟ معلومه که نه. منم اینجا یه مشتریه معمولی ولی دائمی هستم.- پس به شما مربوط نیست.این را گفتم و سریع از دستشویی خارج شدم. در حالی که حالت گیج شده او را درک می کردم که پشت سرم خشک شده بود. وقتی سر میز برگشتم بنفشه و شبنم عین شترمرغ گردن کشیدن و بنفشه گفت:- خوردیش؟- چیو؟- چیو نه ! کیو! پسره رو بلعیدی؟- وا! اصلا به این دهن ظریف می یاد پسر به اون گندگی رو ...یهو شبنم خم شد رو صورتم و با یه لحن کشدار و خاص در گوشم زمزمه کرد:- بخورم اون لبارو ...کوبیدم تو سرش و گفتم:- اه خاک بر سرت حالمو بد کردی! عین این پسر خرابا چرا حرف می زنی.بنفشه و شبنم غش غش خندیدن و یهو شبنم گفت:- بنفشه اومد بیرون.بنفشه هم متوجه فربد شد و گفت:- اه اه این وقتی می رفت تو دستشویی که بشاش بود! چرا حالا اینقدر اخمالوئه.خندیدم و گفتم:- خب اونوقت شاش داشت که بشاش بود ...شبنم و بنفشه هر دو با هم جیغ کشیدند:- کوفت ...و من غش غش خندیدم. فربد نگاه خصمانه ای به میز ما کرد و نشست. لابد پیش خودش فکر می کرد که دارم برای بچه ها تعریف می کنم چه جوری کنفش کردم. بنفشه گفت:- اوهو ترسا چه بد نگات کرد! راستشو بگو تو دستشویی چه سکانسی رخ داد که از چشم من پنهان ماند؟- فضولو بردن جهنم ...- بله بردن جهنم گفت چرا اینجا خنکه؟ شبنم هم با کنجکاوی گفت:- راستی اون تو چه خبرا بود؟ کاری نکردین؟- لا اله الا الله ... چرا کارامونم کردیم تموم شد دو روز دیگه صدا وق وق بچه هم ...شبنم و بنفشه زدن زیر خنده. خودمم خنده ام گرفت و وسط خنده براشون قضیه رو تعریف کردم. شبنم کوبید تو سرم و بنفشه با حالت گریه گفت:- خاک تو سرت کونم من الهی ... چرا لگد به بخت ما زدی آخه. بخت خودت که خشک شد رفت به ما چی کار داری؟- وا مگه من با شما کاری کردم؟- خب عین یابو جفتک پروندی تو صورت پسره ... از اخماش پیداست! بمیرم مادر برای غرورت که این دختر پنجول کشید روش ... بیا بیا بغل خودم یه ذره آرومت کنم.- بی حیا!- قربون تو با حیا! حالا ببین من بی حیا زودتر شوهر می کنم یا توی آفتاب مهتاب ندیده.شبنم گفت:- آره واقعاً که آفتاب مهتاب ندیده. نمی بینی رنگ و روش پریده؟بالاخره غذا رو آوردن و روی میز چیدن. غذای پسر ها رو زودتر آورده بودن و اونا بی خیال از همه جا مشغول خوردن بودن. خداییش این پسرا حرف شکمشون که بیاد وسط دینشون رو هم می فروشن. نگاهی به بنفشه و شبنم انداختم که دیدم با کلی کلاسو پرستیژ دارن غذاشونو می خورن. خنده ام گرفت و خیلی راحت مشغول خوردن شدم. با کلاس تر از همه خودم بودم که بقیه برام اهمیت نداشتن. شبنم با دیدن من اخم کرد و گفت:- اه اه لب و لوچه اتو جمع کن. خاک تو گورت با این چیز خوردنت.با دهان پر گفتم:- چشه مگه؟- درد بچه اشه! - وا!- واکمن...- زهرمار ... آخه شما به غذا خوردن من چی کار دارین.- نمی گی می بینن زشته.نگاهم به آن سمت کشیده شد. انها بدتر از من مشغول به نیش کشیدن مرغ بودند. فقط آن پسر مرموز خیلی ارام با قاشق و چنگال غذایش را می خورد. شبنم و بنفشه هم عین من متوجه او شدند و شبنم گفت:- این پسره قاطی اینا وصله ناجوره!- چرا؟- آخه مثل اینا گاتوری نیست. نگاشون کن دارن عین شتر چیز می خورن ولی اون نه ... شبنم گفت:- از همه لحاظ هم از اونای دیگه یه سر و گردن بالاتره. با کلاس تره مغرورتره مرموز تره خوشگل تره. چهره اش خیلی خاصه ... پوست برنزه ... موهای بلوطی .... چشمای عسلی...غریدم:- غذاتونو بخورین.بنفشه گفت:- نه جون من نگاش کن. دختر کشه دختر کشه! هیکلش دو ساعته رفته رو اعصاب من. تازه نکبت برای من یقه اشم تا رو شکمش باز گذاشته که عضله های برجسته سینه اشو نشون بده. چقدرم پوستش شفافه. گردنبندشو نگاااااا غلط نکنم طلا سفیده!شبنم با هیجان گفت:- داره آستیناشو می زنه بالا ...یک لحظه نگاهم به او افتاد. پیراهن اسپرت قهوه ای رنگ تنگش در حال ترکیدن بود. حق را به بنفشه دادم هیکل خفنش بدجوری روی اعصاب راه می رفت. آستینش را تا آرنج بالا زد که کثیف نشود و آن وقت تازه ما دستان پر مو و عضلانی اش را دیدیم. رگ های دستانش حسابی برجسته شده و دلبری می کرد. مچ دستش قوی و ستبر بود و دستبند چرمی دور آن بسته شده بود. به مچ دست راستش هم ساعت بزرگ استیلی بسته بود که پیدا بود مارک دار است ولی مارکش را نمی دیدم. بنفشه زمزمه کرد:- یا امام موسی بن باقر ... من غش!من و شبنم نگاهی بهم کردیم و زدیم زیر خنده. بنفشه گفت:- دردو مرض! خنده داره؟شبنم که از زور خنده اشک از چشماش می یومد گفت:- امام موسی بن باقر امام چندم ماست؟- چه می دونم گیر دادینا.او حرص می خورد و ما می خندیدم. غذای پسر ها زودتر از ما تمام شد و از جا برخاستند. شبنم نالید:- نرین تو رو خدا .... زوده حالا!از زیر میز پاشو لگد کردم که آخش بلند شد. فربد رو به پسر چشم سبز گفت:- بهراد به خدا محاله بذارم تو حساب کنی.بهراد هم گفت:- دفعه قبل تو حساب کردی فربد ... مگه سر گنج نشستی اینبار نوبت منه. پسر چشم آبی در حالی که دندان هایش را به آرامی خلال می کرد گفت:- به من نگاه نکنینا! اصلا هم فکر نکین دارین با هم تعارف تیکه پاره می کنین من مرام می ذارم وسط و می رم حساب می کنم. خودتون با هم کنار بیاین.فربد با خنده گفت:- بله آرسام خان هفته آینده که گذاشتیمت وسط اونوقت می فهمی یه من ماست چقدر خامه می ده.- اون کره است ...آنها در حال کلنجار رفتن با هم بودند که پسر چهارم از جا برخاست و به سمت صندوق رفت. بدون چک و چانه زدن با دوستانش بی سر و صدا پول غذا را حساب کرد. کیف پولش چشمم را گرفت. چرم خالص با طرحی از فروهر. شبنم کنار گوشم نالید:- پرستیژت تو حلقم.بنفشه هم با چشمان گشاد شده گفت:- این منو کشت رفت ... من الان می رم خواستگاریش ... یا نه! خودم برم زشته ... فردا که جمعه ام هست مامانمو می فرستم در خونه اشون.خندیدم و گفتم:- پاشین بریم که دیره.شبنم نگاهی به ساعتش کرد و گفت:- تازه ساعت ده و نیمه کجا بریم؟- خانم گل من که مثل شما آزاد نیستم تا ساعت 1 بتونم بیرون بمونم. بابام فقط تا 11 اجازه داده.بی حرف از جا برخاستند. شبنم رفت پول غذا را حساب کند و من و بنفشه از رستوران خارج شدیم.لحظاتی بعد شبنم هم به همراه گله پسرها خارج شد. از رنگ و روی سرخش فهمیدم چه زجری را متحمل شده وقتی مجبور شده جلوی آن چهارنفر به سمت در گام بردارد. حالا خوبه زمین نخورد یا دست و پاش تو هم نپیچید!وقتی پسرها از کنارمان رد می شدند بهراد گفت:- بچه ها شنیدین یه سری بچه تو شهر گم شدن پلیس دنبالشونه؟فربد ادامه داد:- تازه می گن به جرز دیوارم می خندن!آرسام هم دنباله حرف را گرفت و گفت:- وقتی هم می خندن کلی زشت می شن! شنیده بودیم هر صورتی با لبخند خوشگل تره ولی اینا تا می خندن شبیه شتر می شن.لجم گرفته بود. می خواستم برم بکوبم توی صورتاشون. به اونا چه که ما می خندیم؟ قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم پسر چهارم با اخم گفت:- ببندین فکتونو ...علاوه بر آن سه نفر من هم ماست هایم را کیسه کردم و حرف در دهانم ماسید. شبنم و بنفشه هم یکی یک قدم عقب رفتند و پشت من پناه گرفتند. سر جایم ایستادم تا پسرها فاصله گرفتند. نمی خواستم جلوی آنها سوار ماشین بشویم. می ترسیدم با ماشین دنبالمان بیفتند و بخواهند اذیت کنند. من هم کله خراب ... اگر کل کل پیش می امد تا دم مرگ پیش می رفتم. از جان خودم نمیترسیدم بابت بنفشه و شبنم نگران بودم. بنفشه با حرص گفت:- اینا به ما گفتن بچه؟شبنم ادامه داد:- به ما گفتن به جرز دیوار می خندیم؟پوزخندی زدم و گفتم:- بله همه اشو با ما بودن ... حتی شترو!- اه چرا من لال شدم نرفتم یه چیزی به این بچه پروها بگم؟- همینو بگو انگار هر سه تامون لال شدیم.- این آخری خواستم برم بکوبم تو دهن اون آرسام زاغول که یهو گربه چهارمیه رم کرد. - حقا که گربه کمشه! باید به این یکی بگیم یوز پلنگ!- وای خیلی آقاست دیدین چطور دوستاشو دعوا کرد؟پیداست خیلی ازش حساب می برن.من اصلاً تو حال و هوای حرف های آنها نبودم و بی حرف به سمت ماشین رفتم. حتی نمی دونستم اسم اون پسر چیه؟! ولی قیافه اش خیلی برام آشنا بود. حس می کردم قبلا جایی دیدمش. هر سه سوار شدیم و راه افتادم. تا خودم خانه شبنم و بنفش بر سر پسر چشم عسلی دعوا می کردن و توی سر و مغز هم می زدن. برام مهم نبود. فقط دوست داشتم سر از کارش در بیارم. اینهمه غرورو از کجا آورده بود؟! همین که پا را داخل ساختمان گذاشتم باد خنک کولر حالم را جا آورد اساسی. شالم را از سرم کشیدم و گفتم:- اههه شهریور و اینقدر گرما؟!!! یعنی داریم می ریم تو پاییزا...صدای پدرم حرفم را قطع کرد:- به به دختر وقت شناسم! چه به موقع برگشتی ...نیشم گشاد شد و به سمت بابا که روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود رفتم. بابا مردانه با من دست داد و جایی کنار خودش برایم باز کرد. نشستم و نفسم را با صدای بیرون دادم. بابا گفت:- خوش گذشت؟- آره ددی جاتون خالی خیلی خوب بود. - دوستات خوب بودن؟- سلام رسوندن اساسی.- ببینم ماشین که سالمه ...اخم کردم و گفتم:- په نه په ... کردمش لا تریلی الانم روح خودمه که جلوتون لم داده ... منتها خودمو زدم به زنده بودن!بابا خندید و گفت:- خیلی خب عصبی نشو ... من بیشتر نگران خودتم.توی دلم گفتم: معلومه! بابا دستی توی موهای طلائی ام کشید و گفت:- بابت اون قضیه که دیگه ناراحت نیستی؟با غیض گفتم:- نه چرا ناراحت باشم؟ تا حالا دو سال از عمرم پشت این کنکور لعنتی تباه شده ... بیست سال دیگه هم روش ...- تو نباید نا امید بشی ... مگه کنکور آزاد ندادی؟- چرا ...- من مطمئنم که اونو قبول می شی.- و کی به شما این اطمینانو داده که من می رم یونی آزاد؟- یعنی نمی ری؟- نخیر ...- و دلیلش؟- دوست ندارم بهم بگن دکتر الکی ... یا اینکه بگن با پول مدرک گرفته. من سطح دانشگاه آزادو قبول ندارم اصلا ...- داری زیادی تند می ری ... می دونی خیلی از رشته های دانشگاه آزادا توی کشور قطب محسوب می شن و بهترین رتبه ها و ترازها رو نیاز دارن؟- اینا رو می گن برای دلخوشکنک ما ...- شما اگه یه کم تحقیق کنی اونوقت متوجه می شی که بیراه هم نیست.عصبی تر شدم و در حالی که پایم را روی زمین می کوبیدم گفتم:- اصلا حرف آخر من اینه .... من دانشگاه آزاد ن ... م ... ی ... ر...م ... فهمیدین؟بابا شانه ای بالا انداخت و گفت:- میل خودته ... من برای اینکه به قول خودت بیست سال پشت کنکور نمونی گفتم وگرنه چه فرقی برای من داره. مگه آتوسا نرفت خونه شوهر؟ توام می ری!- اااا؟ خدا از ته دلتون بشنوه. می دونم که اصلا دوست ندارین یکی از بچه هاتون دکتری مهندسی چیزی بشه!بابا که از حرص خوردن من داشت تفریح می کرد با لبخند گفت:- حالا تو برای چی اینقدر عصبی شدی؟ - از کوتاهی های شما ...ابروی بابا بالا پرید و گفت:- من چه کوتاهی کردم؟- بهتون گفتم اسم منو بنویسین کلاس کنکور ... نگفتم؟- چرا گفتی ... ولی خوب می دونی که چرا این کارو نکردم.- بله یادمه که گفتین کلاسای کنکور بد مسیره! به خونه ما دوره! تا دیر وقت دستت بند می شه برگشتنه اذیت می شی و هزار تا بهونه بنی اسرائیلی دیگه.- برای تو که بچه ای اینا بهونه است ولی برای من که بابای توام و صلاح تو رو می خوام... آمپر چسبوندم و با صدای بالا رفته گفتم:- من نمی خوام صلاح منو بخواین ... بذارین صلاحمو خودم تشخیص بدم.بابا اخم کرد و گفت:- توی خونه من صداتو نبر بالا ...بغض کردم. از جا برخاستم و خواستم به اتاقم بروم که عزیز جون با سینی چایی وارد شد. با دیدن من گل از گلش شکفت و

تعداد صفحات : 4

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 110
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 503
  • آی پی امروز : 32
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 34
  • باردید دیروز : 45
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 14
  • بازدید هفته : 156
  • بازدید ماه : 127
  • بازدید سال : 4,962
  • بازدید کلی : 174,751