loading...
بهترین رمان ها
آخرین ارسال های انجمن
Past grief بازدید : 1957 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (1)

نام رمان:سه دوست

نویسنده :باران کرمی کاربر نودو هشتیا

نویسنده ی رمان مانع

خلاصه:

داستان در باره ی ۳ دوست به نام های رزیتا ، زهرا و میتراست که در دانشگاه با هم هستند .. دوستی این سه نفر باعث میشه که اتفاقاتی که روزی هیچ یک حتی فکرش را هم نمیکردند برایشان اتفاق بیفتد …

 

 

 

Past grief بازدید : 765 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

از جام بلند شدم و رفتم سمت نمازخونه . کفشامو دراوردم . و رفتم تو . نشستم جفت بخاری و مقنعه مو از سرم درآوردم . و دراز کشیدم و چشامو بستم ..کیفمو گرفتم تو دستم و از رو صندلی بلند شدم . باید برمیگشتم خونه . امروز دیگه کلاسی نداشتم . دلم برای زهرا میسوخت . حرفاش تو ذهنم بود . ( رزی قیافه بابامو یادم رفته ) زهرا خیلی دختر صبوریه .. خیلی … باید یه روز برم خونه شون . حتما باید برم .

 

 

 

Past grief بازدید : 387 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

هر دو غرق در شادی بودندبا صدای آلارام گوشیش از خواب بیدار شد . خیلی خیلی خسته بود . البته خود هم دلیلش را نمیدانست . چشمهایش را مالیدو روی تختش نشست به صفحه گوشیش نگاه کرد . باید قرص هایش را میخورد . سریع به سمت آشپزخانه رفت .. کسی در آشپزخانه نبود . قرص هایش را خورد و از آشپز خانه بیرون رفت . مهتا روبروی تلوزیون نشسته بود و میگ میگ نگاه میکرد . به سمتش رفت و کنارش نشست و گفت :

 

 

 

Past grief بازدید : 384 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

(زهرا)


درب خانه را باز کرد و وارد شد … روز خوبی بود … به او خوش گذشته بود .. اما نگاه های آزار دهنده ی حسین را نمیتوانست فراموش کند … نمیتوانست درست فکر کند و تصمیمی بگیرد … حسین از او شماره ی رزیتا را گرفته بود .. اما بیشتر توجه اش به روی زهرا بود … با خود فکر کرد ” اگه منو میخواد چرا شماره ی رزی رو ازم گرفت ؟؟ اگه رزی رو میخواد چرا به من نگاه میکنه ؟؟؟ چه ریگی به کفششه ؟؟؟ ”
–زهراااااا ؟؟؟؟
با شنیدن صدای مادرش از فکر و خیال درآمد و سرش را بلند کرد … با دیدن مادرش در آن شکل و شمایل نترسید .. دیگر برایش عادی شده بود .. کار همیشگی مادرش بود … در حالی که خود زهرا هیچ علاقه ای به چسباندن پوشت خیار و زدن کرم های جور واجور بر پوستش نداشت …
زهرا : بله ؟
–فک میکردم دیر تر بیای ..

 

 

 

Past grief بازدید : 372 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

مطمئن بود توی خونه هستن … چون ماشین جلوی در بود … وقتی از پنجره به بیرون نگاه کرد همون وانت درب و داغون رو دم در دید .. خیالش راحت شد که توی خونه هستن … خواست بره توی آشپزخونه که صدایی میخکوبش کرد :


–خانم شما اشتباه میکنید .. میبینید که ؟ کسی توی خونه نیست ..
-آقا من مطمئنم … اونا توی خونه ان ..
–خانم شما از کجا اینقدر مطمئن هستین ؟؟ همکارا همه جا رو گشتن … اما کسی نیست

زهرا به نتیجه ای نرسید …
فکرش به هیچ جا قد نمی داد … با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت :

-شاید من اشتباه کردم ..
مردا رفتن سمت در .. زهرا باهاشون تا دم در رفت …
–خانم لطفا از این به بعد بیشتر توجه کنید …

زهرا چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین … درو بست و تکیه داد به در..
صدای زنگ تلفنی رو شنید … نه از تلفن خونه بود نه موبایلش ……
زهرا با تعجب به درِ آشپزخونه نگاه کرد ….

جرقه ای توی ذهنش زده شد .. سریع دوید سمت آشپزخونه … چرا زودتر به فکر خودش نرسیده بود ؟؟؟ تراس آشپزخونه بهترین جا واسه قایم شدن بود ..

یه ملاقه چوبی برداشت و محکم گرفت توی دستش … درِ تراسو آروم باز کرد ….. با دیدن مهوش و پسر قد بلندی که پشت سرش بود و کاپشن مشکی رنگی تنش بود یهو رنگش پرید … اومد جیغ بزنه که با دستمال سفیدی که قرار گرفت جلوی دهنش غافلگیر شد … فکر نمی کرد همچین چیزی همراهشون باشه… از حال رفت و دیگه چیزی نفهمید …

 

 

 

Past grief بازدید : 823 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

…(زهرا)
با ناراحتی چشماشو بست و سرشو به ستونِ نمناکِ پشتِ سرش تکیه داد ..
گوشیش روبروش بود … میدید که چند بار تا حالا زنگ خورده ..
اما با این دستای بسته و دهن بسته چطوری میخواست جواب تلفنا رو بده و بگه که کجاست ..
به سینی که جلوش قرار داشت نگاه کرد ..چند ساعتی میشد که این سینی جلوش بود …
نون و پنیر و آب …به پنیر نگاه کرد ..مطمئن بود کپک زده …
نون هم همینطور..
آب هم نمیتونست بخوره .. بیشتر به شیر کاکائو شبیه بود تا آب …
با انزجار روشو برگردوند … اون که اینها رو نمیخورد..اگرم میخواست بخوره با این دهن و دستای بسته …خودشم نمیدونست چطوری باید میخورد …

 

 

 

Past grief بازدید : 246 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

من که تازه متوجه ي حرفهام شده بودم دستپاچه گفتم : هیچی بابا ، طوري با اینها صمیمی شده که اصلا یادش رفته

من هم خواهرشم ، حوصله ام تنهایی سر رفته.

پیام خندید و گفت : آهان ! پس حسودیت شده ؟! داري از حرص حرف می زنی!

از اینکه دیدم فکر پیام به جاي دیگه اي کشیده شده نفس راحتی کشیدم و به دروغ گفتم : حالا تو هر طوري می خواي

فکر کن.

 

 

 

Past grief بازدید : 180 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

-آهاي داداشم رو ول کنید.

پیام گفت: حالا شد داداشتون؟

-سهیل همیشه داداشم بوده و هست، تازه آقا نیما که از دست رفت به قول خودتون ازدواج کرده و باید اشهدش رو

خوند پس یه داداش دیگه باید جایگزین کنم دیگه!

بعد از من مرجان خطاب به پیام گفت: پیام خان غمی نیست اگر عرشیا رو نگه می داره و ازش پرستاري می کنه

ایرادي نداره.

-جون من؟!

-جون تو!

-باشه بابا حتماً، خیلی باحالی مرجان!

-آي آي بچه انگار زن ندیده است بشکنه این دست که نمک نداره آقا پیام بشکنه. این دفعه پیام بی جواب ماند و

اون بحث هم همانجا خاتمه پیدا کرد.

 

 

 

Past grief بازدید : 199 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

-چون تو رو از ما میگیرن.

خنده ي بلندي کرد و گفت: بابا خیالت راحت باشه مگه من بیکارم دختر دنبال خودم راه بندازم؟

-آفرین این نشون میده که بچه ي خوبی هستی.

-تازه فهمیدي که من بچه ي خوبی هستم؟!

هر دو در حین بگو و بخند پایین رفتیم و انگار که از قبل تخت رو هم معین کرده بود به سمت یک تخت خاص رفت.

سرم رو که بالا آوردم باورم نشد که دوست هاي سهیل این دو نفر باشند.به آن دو که رسیدم سهیل گفت:

-بفرمایید غزل خانوم، این هم دوستاي من، بچه هاي اینم سنگ صبور مهربون من غزل خانومی که گفته بودم

خدمتتون.

 

 

 

Past grief بازدید : 261 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

همه موافقت کردند،بابا هم راضی شده بود ولی براي اینکخ بچه ها رو اذیت کنه گفت:

-نه نمیشه هنوز یه مشکل هست.

داد بچه ها به هوا بلند شد که نیما به نمایندگی از همه گفت:بابا جون به سر شدیم،دیگه مشکل چیه؟

بابا قیافه ي حق به جانبی گرفت و عصبانی گفت:اخه توي پدر سوخته که عین خیالت نیست،من بدبخت باید جهاز این

دختر رو تکمیل کنم و براي جنابعالی خونه بگیرم،فکر این هستم که با چه نقشه اي میشه بانک رو زد.

همه زدیم زیر خنده،نیما جواب بابا رو داد و گفت:شما ناراحت نباشید،جهاز عسل که تقریبا کامله و نمیخواد بهونه

بیارید من هم خودم نصف پول خونه رو از پس اندازم دارم که بدم،نصف دیگه اش هم شما محبت کنید.

-حالا اگه من نخوام محبت کنم کی رو باید ببینم؟

-شما این کارو نمیکنید.

 

 

 

Past grief بازدید : 179 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

واسه چی؟ واسه عسل، واسه اون که هیچ وقت متوجه نگاه ها ي پاك سهیل نشده بود، اگر میبینی خیلی دلتنگیش رو
میکنم واسه خاطر اینه که خوب میدونم چقدر حالش خرابه و می دونم با چه حالی از ایران رفت، اون توي زندگیش
هیچ کس رو جز ما نداره ولی عسل اون رو از ما گرفت و حالا هم تو داري پاکی و صداقت و شرم و حیاي اون رو از ما
میگیري، واقعاً که آقا نیما، عجب دوستی هستی، برو بیرون که دوست ندارم ببینمت، دوست ندارم یه آدم نامرد، نا
رفیق بی معرفت برادرم باشه، حیف اون همه احترام که سهیل به تو می گذاشت، برو بیرون نیما، برو بیرون.
حالم بدجوري خراب شده بود، پرستو به هواي گریه هاي من بغض کرده بود. دکتر هم سعی میکرد من رو آروم کند.
نیما مات و مبهوت مونده بود و هیچ نمیگفت، اصلاً متوجه نشدم که چه طور اون حرفا رو زدم ولی انگار خالی شده
بودم، درد خودم یادم رفته بود و دوباره غم سهیل به سراغم اومده بود، نیما آرام سرش را پایین انداخت و از اتاق
بیرون رفت. پرستو دلداري ام میداد نمیدونستم عاقبت چه میشود؟ نمیدونستم که حکمت خدا چی بود ولی هر چه بود
اون زمان من به معناي واقعی بدبخت بودم، شایدم بدبخت تر از سهیل. آخ که چقدر دوست داشتم خوابم تعبیر میشد
و سهیل من رو با خودش میبرد، اي کاش اون لحظه پیش من بود و با صداي گرمش دلداري ام میداد و آرامم میکرد.
اي خداي من چه مصیبتی بود؟ خدایا آخه چرا؟ چرا؟ چرا؟ رو به پرستو کردم و با گریه گفتم:
-نمی خوام هیچ کس رو ببینم، هیچ کس.

 

 

 

 

 

Past grief بازدید : 275 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

تو جواب منو بده.
-خواهش می کنم بگو.
-اولش فکر کردم نکنه فکر خودکشی به سرت زده و بلایی سر خودت آوردي آخه تو که عقل درست و حسابی
نداري اما وقتی که آرمان این شماره رو بهم داد خیالم راحت شد اما با دیدن اون آدرس و این شماره و نام آقاي دکتر
و و ضعیت همه فکر کردم نکنه،نکنه...
-نکنه چی ؟
-نکنه ازدواج کرده باشی و نمی خواي من بفهمم.
-خب چه فرقی براي تو می کنه؟
-یعنی تو واقعا ازدواج کردي؟!
-گیرم که کرده باشم.
-باورم نمیشه غزل،چی داري میگی؟
-تو بگو برات چه فرقی می کنه؟
-مسلمه که فرق می کنه؟
-یعنی تو از ازدواج من ناراحت میشی؟
سهیل هیچ نگفت اما من گفتم: بگو دیگه.
آرام گفت: من عادت کردم تو هم مثل عسل امیدوارم خوشبخت بشی.
-تو چه دیونه اي،آخه من کجا و ازدواج کجا؟
سهیل مثل اینکه خوشحال شده بود گفت: پس جریان چیه؟تو اون جا چکار می کنی؟
نمی دونستم چه باید بگویم اما دوست نداشتم ناراحتش کنم و گفتم: خونه ي دوستم هستم،حالش خوب نیست و
شوهرش هم میره سرکار،من می مونم پیشش که تنها نباشه.
-کدوم دوستت؟!
-تو نمی شناسیش،از بچه هاي دانشگاهه.
-پس جریان گریه هاي مامانت و دیگران چی بود؟
-من نمی دونم باید از خودشون بپرسی.
-یعنی تو خبر نداري؟
-نه،باور کن.

 

 

 

Past grief بازدید : 203 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

دوستش داري یا نه این فکر رو بکن که اگر ازدواج کنه چی کار می کنی . تو هم گفتی که طاقت نمی اري ، خب این

نشونه اینه که دوستش داري . قبول نداري ؟

_واقعا نمیدونم.

_من بهت میگم ، تو خودت متوجه نیستی که از هر ده تا اسمی که به زبونت می اد یازده تاش سهیله . در هر مورد ،

در هر موضوعی در همه چیز حتی اگر ربطی هم نداشته باشه یه جوري به سهیل ربطش میدي ، تو همه حرفهات اسم

سهیل هست این یعنی اینکه فکرت هم مدام پیش سهیله ، غزل خانم اینا به این معنی نیست که مثلا تو دلت براي

سهیل سوخته که اینطور رفتار می کنی بلکه معنیش اینه که سهیل رو دوست داري به همین خاطر فکرت همش سهیله

و زندگیت سهیله ، درست مثل اون!

_مثل اون ؟!

 

 

Past grief بازدید : 261 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

چون که خیلی زبلی و خوب می دونی چه طور طرفت رو خر کنی.
-این حرفها چیه؟ من بیخود کنم چنین کاري کنم.
-پس چرا نمی گی ، چی می خواستی بگی؟
-آهان یادم افتاد ، هیچی به خدا ، خواستم بگم ، خواستم بگم.
-خواستی بگی چی؟
-گردنبندي که بهت دادم چرا گردنت نیست؟
دستم رو به سمت گردنم بردم و با دلهره گفتم: اي واي کجاست؟ به خدا تا همین الان گردنم بود.
-یعنی گُمش کردي؟
-نگو تورو خدا ، اون عزیزترین چیزي بود که داشتم.
-پس چرا حواست بهش نبود؟
-به خدا حواسم بود ، آخه یعنی کی گمش کردم؟
-خب حالا باشه مهم نیست خودت رو ناراحت نکن.
-چی چی مهم نیست؟ من به اندازه جونم اون رو دوست داشتم.
-باشه ، خودت رو ناراحت نکن ، حتماً موقعی که حیاط می شستی افتاده توي باغچه اي جایی بعد از جشن می گردیم
و پیداش می کنیم.
-اما اگر نشه چی؟
-خب فداي سرت.
-نه خیر من گردنبندم رو می خوام.
-گردنبندمون.
-ببخشید حواسم نبود ، گردنبند شما.
-نه، گردنبند توست اما از لحاظ معنوي واسه ي منه.
-اما کجاست؟
-پیدا می شه ، حالا بی خیال شو و قول بده آروم باشی و اعصابت رو خراب نکنی.
-آخه.
-آخه بی آخه ، بگو چشم.
-چشم جناب اي کی یوسان.
لبخندي زد و گفت: حالا دیدي خاله ریزه اي ؟
خندیدم و قدمی به جلو برداشتم که به کنار بچه ها برم که او صدایم کرد و گفت:

 

 

 

Past grief بازدید : 226 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

نباید مامانت رو ناراحت کنی.
خیلی سرد جواب دادم: من چنین کاري نکردم و نمی کنم.
_اما مثل این که داري به خودت می کنی.
_منظورت چیه؟
_منظورم رو خوب می فهمی، براي چی بیخودي خودت رو ناراحت می کنی؟
به دروغ گفتم: من خودم رو ناراحت نمی کنم.
_مطمئنی؟!
_آره، دلیلی نداره خودم رو ناراحت کنم.
نفس کشید و گفت: امیدوارم.
_که چی؟ امیدواري تو به چه درد من می خوره؟
_به هیچ درد اما...
_اما بی اما.

 

 

 

Past grief بازدید : 181 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

شب خیلی خوبی بود مخصوصا با هدیه اي که پدر داده بود خوشی و خوبی رو برام دو چندان کرده بود مثل شبهاي که

تازگی ها بر من گذشته بود چشمام آسوده بسته شدلحظاتی از نشستن هواپیما به زمین میگذشت و با سهیل از

فرودگاه بیرون اومدیم و با تاکسی به سمت هتل حرکت کردیم میخواستیم نماز رو در حرم بخونیم به همین دلیل بعد

از رسیدن به هتل و اتاق رزرو کردن سریع به سمت حرم حرکت کردیم هنوز به حرم نرسیده بودیم که بغض گلوم

رو گرفته بود احساس خاصی داشتم یک حسی یک چیزي دلم رو به زیر و رو شدن و لرزیدم وا میداشت بدنم بی

حس شده بود وقتی پیاده شدم و روبروي درب ورودي حرم قرار گرفتم پاهام توان نگه داشتنم رو نداشت احساس

میکردم هر لحظه ممکنه بخورم زمین کنار حوض وسط حیاط بی اختیار بر روي زمین نشستم و بی اراده زدم زیر گریه

سهیل دستپاچه شد و نشست کنارم و گفت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Past grief بازدید : 469 سه شنبه 07 آبان 1392 نظرات (0)

-نشد دیگه. -جدا می گم. -اما اسم خودمون رو که نمی تونیم روي بچمون بذاریم. نگاهی عمیق به من انداخت خودم هم متوجه نبودم چرا اون حرف رو زدم خواستم بحث رو عوض کنم به همین دلیل گفتن: -سهیل تو از چه رنگی خوشت میاد؟ با تعجب و البته با نگرانی گفت: -یعنی تو نمی دونی؟ -چرا می دونم -پس واسه چی می پرسی؟ببینم تو اصلا حالت خوبه؟ -آره خوبم. -امیدوارم در ضمن هیچ وقت فکر اینو نکن که من بخوام روي بچه ام اسم بذارم چون هیچ وقت بچه اي نخواهم داشت. با ناراحتی پرسیدم: -چرا آخه؟مگه تو بچه دوست نداري؟تو همیشه عاشق بچه ها بودي. یکدفعه عصبانی شد و با عصبانیت گفت: -من دیگه هیچ چیز رو دوست ندارم نه بچه نه زندگی نه هیچ چیز دیگه رو. بغض کردم و صورتم رو برگردوندم لحنش رو آرومتر کرد و با مهربانی گفت: -آخه چرا عصبانیم می کنی؟

 

 

 

 

Past grief بازدید : 155 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

- رعنا جان سلام...

- رعنای خوبم سلام...

- رعنای عزیزم...

نه،نه، فایده ندارد، نمی توانی بنویسی.

نمی توانستم. چند هفته بود که برای شروع کردن نامه داشتم فکر می کردم. نمی دانم، نمی دانستم چه بنویسم، از کجا شروع کنم و از چه بگویم. حرفی برای زدن نداشتم. چیزی به ذهنم خطور نمی کرد، هیچ چیز! انگار مغزم داشت از کار می افتد یا شاید هم افتاده بود...

 

 






Past grief بازدید : 157 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

حتی از صدایش انگار هیجان و سرزندگی و شادی می بارید. خوش به حالش، چه سلطنتی برای خودش می کرد، یعنی از وقتی یادم می آید، همین طور بود و حسام توی این خانه حکومت می کرد و به خاطر همین هم من همیشه از او حرص داشتم. ولی حالا، یعنی بعد از طلاقم، به خاطر کمک ها و حمایت هایی که به من کرده بود انگار نمک گیر شده بودم، دیگر نه تنها لجم نمی گرفت، حتی خیلی وقت ها فکر می کردم نوش جانش، کم ترین حسنش این است که با تمام امکاناتی که دارد و با این که خوش گذران است آن قدر مرد هست که بگوید من تا وقتی آدم نشوم، زن نمی گیرم



حسام به اندازه موهای سرش دوست و آشنا داشت. از همسن و سال خودش گرفته تا سن پدربزرگش و از همه قشر و صنفی، هر ورزشی که اسمش هم به گوشش خورده بود یا می خورد، دنبالش رفته بود یا می رفت و شاید دو برابر موهای سرش هم دوست دخترهایی داشت که به قول خودش به ملاحظه بزرگترها بهشان می گفت

! خواهرهای دوستام

دوست شاعر و نقاش و هنرمند داشت، دوست دلال و نان به نرخ روزخور و گاهی کلاهبردار هم داشت. همیشه هم وقتش، غیر از وقت های کاری، پر بود. یا مهمانی می رفت یا مهمان داشت یا مسافرت بود.

Past grief بازدید : 416 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

 

به نام خدا

هندزفری تو گوشمه و دارم آهنگ مورد علاقمو گوش میدم. به ساعت مچیم نگاه میکنم. دقیقا یه ربعی هست که تو آزانسم الاناست که برسم. تو دلم به پانیذ کلی فحش دادم.

آخه دختر این چه کاری بود ...من بدبخت و الاف کردی از اون ور شهر بکوبم بیام اینور فقط به خاطر چی ؟ خانم غایب بودن جزوه میخوان.اگه دستم بهت برسه پانیذ میدونم چی کارت کنم. البته اون شب تولدش بودا وگرنه عمرا از این کارا میکردم.تو حال و هوای خودم بودم که دیدم راننده ی بیچاره لباش تکون میخوره و از آیینه ماشین داره به من نگاه میکنه. فکر کنم مثلا داره با من حرف میزنه.الانم که دستاشو آورد بالا و تکون داد. اه..مگه میزارن آدم آهنگ گوش بده. با بی حوصلگی هندزفری رو در آوردم و گفتم

_چی میگی آقا؟

_ببخشید خانم میگم فکرکنم رسیدیم.

 

 



Past grief بازدید : 265 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

کلید و چرخوندم و در خونه رو آروم باز کردم.فکر کردم که تا اون موقع باید مامان و بابا جواب باشن.پاور چین پاورچین قدم برمیداشتم و روی نک پنجه هام راه میرفتم.سلانه سلانه داشتم به سمت اتاقم میرفتم که با صدای خش دار و عصبانیه مادرم همون جا ایستادم

_کجا بودی پریسا؟

برگشتم به طرفش روی یکی از مبل های تو هال نشسته بود و فقط یه آوازور کم نورو روشن کرده بود. داشتم با خودم فکر میکردم که چرا نور آوازورو از تو هال ندیدم که مامانم از روی مبل بلند شد و کمی به طرفم اومد و گفت

_خب؟

آروم گفتم_ا...مامان من که گفته بودم میرم جزوه هارو به پانیذ میدمو و میام

_آره ولی نگفته بودی انقدر دیر میای

_ولی اینم گفته بودم که تولدشه و ممکنه دیر بشه

مامان یه آهی کشید و با دستمال تو دستش بینیشو گرفت. تازه متوجه صدای ناراحتش شدم سریع گفتم

_مامانی چیزی شده؟

تا این و گفتم انگار که بغضش ترکید و زد زیر گریه. هراسان به طرفش دویدم و گفتم

_مامانی چی شده؟

مامان با گریه و هق هق در حالی که شونه هاش تو دستام میلرزید گفت

 

 




Past grief بازدید : 374 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

فردای اون روز با پانته آ رفتیم پیش سعید(دوست پانته آ) و اونم به یه شرطی قبول کرد که بشم منشی شرکت کوفتیش این که با هم دوست بشیم و ....فقط یه دوست بمونیم. اولش قبول نکردم ولی انقدر سعید و پانته آ تو گوشم خوندن که مجبور شدم قبول کنم. خر که نبودم میدونستم دقیقا میخواد ازم سو استفاده کنه. ولی آخه مجبور بودم انقدر دنبال کار گشتم که دیگه واقعا نا امید شده بودم. گفته بود در عوض دوستی فقط بهم کار میده و من احمقم قبول کردم البته مجبوری. از اون روز به بعد پانته آ شد استادم میگفت چی کار بکن چی کار نکن چه جوری آرایش کن چه جوری پسرا رو خر کن و ....از اون روز به بعد شدم پریسا ی جدید دختری شیطون دقیقا شبیه پانته آ تنها فرقم این بود که به هر کار کثافتی روی نمیزدم همین. کارم شده بود چت تو روم های مختلف و فیسبوک و ... و قرار گذاشتن با پسرا و خوب یه جوری تیغ زدنشون دیگه..از مرگ بابام تا حالا سه ماه میگذشت و من تو این سه ماه کاملا پوست انداخته بودم (منظورم عوض شدم)

در حیاط و باز کردم و داشتم از حیاط خارج میشدم که مامان صدام زد

_پریسا سبزی یادت نره

اه آخه چه جوری به این مامان باید بگم قرار تو کافیشاپ که جای خرید سبزی نیست! فرض کن با سبزی برم سر قرار چه شود!!!

_باشه مامان دیگه کاری نداری

_نه عزیزم خدا به همرات.

 



Past grief بازدید : 360 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

از کافیشاپ زدم بیرون. و خواستم برم خونه که بهروز رو یه ذره اون ور تر دیدم . میخواست بره ولی تا منو دید. به طرفم اومد.خشکم زد حالا چی کار میکردم؟ تو این فکرا بودم که در کافیشاپ باز شد و پسره اومد بیرون یه نگاه بی تفاوتی به من کرد و رفت سوار ماشینش که نزدیک کافیشاپ پارک کرده بود شد.واقعا یعنی دستش درد نکنه نه به حمایتش تو کافیشاپ نه بیخیالیش اینجا.بهروز داشت بهم نزدیک میشد. فکرم هنگیده بود که چی کار کنم. که یکدفعه صدای یه ایل پسرو از پشت سرم شنیدم. سریع به طرفشون برگشتم و رفتم طرف یکیشون و بالاجبار جلوش ایستادم.پسره داشت حرف میزد تا متوجه من که جلوش ایستاده بودم شد سریع صحبتشو قطع کرد و سرشو به طرفم چرخوند و گفت

_چی شده آبجی ؟ کمکی از دستم بر میاد؟

بغل دستیش گفت

_خانمی اگه شماره میخوای ما در خدمتیم

همون پسری که جلوش ایستاده بودم به بغلیش گفت

_خفه

با این حرفش دهن بقیه ی پسرا هم که میخواستن یه چیزی بگن بسته شد منو مخاطب قرار داد و گفت

_چی شده ابجی کاری داشتی؟

به مرده نگاه کردم و یه نگاه زیر هم به بهروز کردم که یه خورده اون ور تر ایستاده بود و کلافه موهاشو چنگ میزد.

یه لحظه نگام افتاد به پسره (عسلیه) هنوز نرفته بود . تو ماشینش بود و داشت بهم نگاه میکرد. این چش بود؟ نمیدونم چرا ولی انگار پیش اون نمیخواستم دوستیم با پسرا فاش بشه که به جای همیشه این دفعه گفتم

_ نه ببخشید شرمنده

و با این حرف کنار رفتم تا رد بشه سرشو کمی خم کرد و گفت

_مطمئنی؟

_بله ببخشید

پسره شونه ای بالا انداخت و گفت

_هر جور راحتی

 

 

 

Past grief بازدید : 223 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

_اه..پریسا من نمیام

_نمیشه که فاطمه بدون تو که ما هم نمیریم

_خوب من از ارتفاع میترسم دیگه

پانته آ که تا اون موقع ساکت بود گفت

_راست میگه پریسا. فاطمه اذیت نکن دیگه کوه که دیگه ترس نداره!!!

من_بیا بریم فاطمه من هواتو دارم نترس

فاطمه_ولی آخه....

پانته آ حرفشو قطع کرد و گفت

_بفرمایید اینم سارا و مهتاب رسیدن بیان بریم تا هوا گرم نشده

سارا و مهتاب دوستان پانته آ بودند که قرار شده بود امروز صبح پنج نفری به کوه بریم.

سارا_سلام بچه ها دیر که نکردیم

پانته آ_سلام نه خیلی خواهشا راه بیفتیم

خلاصه فاطمه با اصرار های زیاد من و پانته آ قبول کرد که باهامون بیاد. ولی هرچی اصرار کردیم خانم چادرشو در نیورد.

نزدیک یه یک ساعتی بود که داشتیم بالا میرفتیم و نزدیکای ایستگاه دوم بودیم

مهتاب_وایسین بچه ها دیگه نفس ندارم

پانته آ _بابا بیا تا ایستگاه دوم چیزی نمونده

مهتاب_نه جان تو دیگه نمیتونم

فاطمه_راست میگه بیاین استراحت کنیم

من_خواهش بچه ها فقط یه ذره دیگه مونده بعد میرسیم به ایستگاه دوم اون بالا هم جای نشستن داره هم خوردن تنبلی نکنید دیگه

سارا_آره پریسا راست میگه یه کم مونده بیاین دیگه

 

 

 

Past grief بازدید : 371 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

سفارشارو داده بودیم و فاطمه تقریبا از شوک خارج شده بود .تصمیم گرفتم برم دستامو بشورم. تا از سر میز بلند شدم پانته آ گفت

_کجا؟؟

_میرم دستامو بشورم الان میام

اینو گفتم و از پشت میز بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم. دستمو که شستم از دستشویی اومدم بیرون داشتم به طرف میزمون میرفتم که یکدفعه صدای یه دخترو شنیدم

_ببخشید خانم؟؟

برگشتم به طرفش. یه دختر مو بلند و چشم مشکی بود که موهاش تا کمرش بود و از جلو انداخته بود بیرون(من موندم چتری به این بلندی رو میخواست برای چی؟؟ برای همین بیرون انداختن؟؟)به صورتش که دقیق شدم فهمیدم دماغشم عمل کرده . آرایششم که تند بود البته خیلی فجیح نبودا!!ولی خوب من خودم تا حالا اون قدر آرایش نکرده بودم! یه دختر مو قهوه ای هم همراش بود که حدث زدم دوستش باشه .گفتم

_بله؟

_ببخشید خانم اون آقاهه که پشت اون میزه دوست پسر شماس؟؟

با تعجب به میزی که اشاره میکرد نگاه کردم . همون میز امیر محمد و پسره چشم عسلیه که نمیدونستم اسمش چیه بود. خب دختره ی خل و چل اونا که شش نفر بودن کیو میگی؟؟گفتم

_ببخشید کدوم؟

 

 

Past grief بازدید : 260 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

دقیق یک هفته از دیدار ما با امیر محمد و عرشیا تو کوه میگذشت. من بیچاره هر چقدر سعی کرده بودم مخ فاطمه رو بزنم نشد که نشد. آخرشم تصمیم گرفتم به امیر محمد بگم خودش دوباره باهاش حرف بزنه.

روی تختم بودم گوشیمو از روی عسلی برداشتم و شماره ی امیر محمد و که همون روز سیو کرده بودم گرفتم...بعد از سه چهار تا بوق جناب برداشتن.

_بله؟؟

اه اه از صداش معلوم بود که عصبیه.

_الو..سلام امیر محمد .خوبی؟

_شما؟؟؟

وای من خنگ یادم رفت خودمو معرفی کنم. خودمونیما جوری حرف زدم که انگار داشتم با پسر خالم حرف میزدم!!!

_پریسام

_کدوم پریسا؟؟

شیطونه میگه بزنم....استغفرالله. حق به جانب گفتم

_پریسا کمالی همونی که یه هفته پیش شمارتو دادی تا مخ فاطمه رو بزنم افتاد

انگار کمی مکث کرد و گفت

_به جا نمیارم...مزاحم نشید خدافظ..

با عصبانیت گفتم

_چی چیو مزاحم نشید بچه پرو خودت بهم شماره دادی حالا داری میگی مزاحمم ببین امیر محمد...

نذاشت حرفم تموم بشه و گفت

_اولا داد نزن گوشم کر شد دوما من امیر محمد نیستم که سوما...

نذاشتم ادامه بده با تعجب روی تخت نشستم و گفتم

_نیستی؟؟؟؟

همون موقع صدایی رو از اون طرف شنیدم

_عرشیا کیه؟؟؟

 

 

 

Past grief بازدید : 314 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

_ببین پانته آ مطمئنی خوب شدم؟

پانته آ با بی حوصلگی نگاه دوباره ای بهم انداخت و گفت

_اره به خدا پریسا عالی شدی ول کن تو رو خدا از صبح تا حالا ما رو کچل کردی

بدون توجه به پانته آ رومو کردم به فاطمه و گفتم

_فاطمه تو چی میگی خوبه؟ پیششون که کم نمیارم

_نه معرکه شدی پریسا از خوداشونم باشه پسرشون همچین دوست دختری داشته باشه

پانته آ_پریسا راستی به طرف زنگ زدی؟؟

تا اینو گفت برق از سفازم پرید من که نه اس داده بودم نه تک.

_نه یادم رفت

و با این حرف به طرف کیفم که موبایلم توش بود خیز برداشتم

پانته آ_خاک برسرت پریسا با این حواس پرتید

سریع گوشیو در اوردم و دنبال شماره ی عرشیا گشتم راستش خیلی دوست داشتم ببینم چی سیو کرده. با دیدن اسم خالی عرشیا ناراحت شدم خیلی دوست داشتم یه چیز دیگه سیو میکرد تا باهاش دعوا کنم سریع پیامی با این مضمون نوشتم

_سلام خوبی؟ پریسام آدرسو میدی؟

به پنج دقیقه نرسیده بود که دیدم زنگ زد.واقعیتش هول شدم . اشتباهی یه بار ریجکت کردم.

_ای وای

پانته آ_چی کار میکنی تو؟ کی بود قطع کردی

بدون توجه به سوالش

سریع شماره رو گرفتم

_الو..

_الو سلام خوبید اقا عرشیا ببخشید ا.. چیز شد.. حواسم نبود اشتباهی ریجکتون کردم

عرشیا با صدایی که توش رگه های خنده مشخص بود گفت

_خواهش. خوب هستید شما؟

چه با ادب شده بود؟؟عجیب بود

_بله ممنون

_چرا انقدر دیر . فکر کردم سر کارم گذاشتی

_نه یادم رفت شرمنده

_دشمنت شرمنده . ببین پریسا من خودم میام دنبالت آدرس خونتونو بده

وا چرا یدفعه خودمونی شد؟ حالش خوب نیستا. میخواستم بگم با خودت چند چندی جناب ولی به جاش گفتم

_نه ..نمیخواد شما آدرسو بدید من خودم میام

فکر کنم جدی شد . با تحکم گفت

_آدرس؟؟

دیگه ترسیدم بدتر عصبانیش کنم .سریع آدرسو دادم. و گفت تا نیم ساعت دیگه اینجاس.

پانته آ_ میخوای ما هم بیایم شاید تونستیم کسیو تور کنیما؟؟

_بی نمک خدافظ. فاطمه بای

پانته آ_ هی کجا؟؟

_پایین دیگه گفت الان میرسه بای

فاطمه_مواظب خودت باش خدافظ

کفش پاشنه بلند سفیدمو پام کردم و رفتم دم در.

با یک ربع تخیر رسید. سریع سوار شدم

_سلام دیر که نکردم

روم نشد بگم چهل و پنج دقیقه بیرون الاف بودم و ده تا شماره گرفتم گفتم

_نه منم همین الان اومدم

_اکی

با این حرف انگار تازه یادش اومده بود بنده رو نگاه کنه . یه نگاه سریع به سر تا پام کرد ترسیدم بد باشم سریع گفتم

_چیه بده؟

به چشمام خیره شد و گفت

_نه قشنگه چقدر لباست به چشات میاد

وا چی میگفت این؟ من که لباسمو با چشمام ست نکرده بودم؟؟ چشام سبز بود ولی لباسم که سبز نبود. اصلا این از کجا لباس منو دیده؟؟ برای اطمینان از باز نبودن دکمه های مانتوم سرمو پایین گرفتم .نه خدا رو شکر باز نبود. پس؟؟؟اهان عجب خنگی هستی تو پریسا پیرهنت بلنده دیگه. از مانتو زده بیرون. ماشالله به من که حتی جوراب هم نپوشیدم.

سرمو بالا گرفتم ببینم عرشیا این خلو چل بازی های منو دیده یا نه که خدا رو شکر ماشینو روشن کرد ه بود و راه افتاد.

تو راه هیچ کس هیچی نمیگفت. من بدبختم بیشتر استرس داشتم که ببینم پدرو مادر شازده چه جورین و چه برخوردی با من دارن

بالاخره رسیدیم. عرشیا جلوی یه خونه ی بزرگ ایستاد و بوق زد. یه پیرمرد ی که حدث زدم نگهبان باشه درو باز کرد و رفتیم تو.

راستشو بخواین تا حالا همچین خونه هایی ندیده بودم. یه حیاط بزرگ داش که بیشتر شبیه باغ بود تا حیاط بهدشم ته باغ میرسیدیم به یه خونه ی بزرگ با در هایی سفید . یه پا کاخ بود برای خودش. با حرف عرشیا از خیره شدن به محیط اطراف دست برداشتم

_رسیدیم نمیخوای پیاده شی؟؟

یه نگاه گنگی بهش انداختم و انگار تازه متوجه شدم رسیدیم. سریع از ماشین پریدم بیرون.

رفتیم به طرف در که یه خدمتکار درو باز کرد. خداشیش هنگ کردم از دیدن توش. خونه از اون بیرونم معلوم بود که خیلی خفنه. یه لحظه ترسیدم. به خودم نهیب زدم. پریسا تو کجا این جا کجا؟ فرش زیر پای اینا به اندازه ی کل زندگیت بیشتر می ارزه.داری کجا میری؟ رفتن به اینجا فقط مساویه با تحقیر شدن! دو دل شده بودم که عرشیا با تعجب نگام کرد و گفت

_باز چی شده بیا تو دیگه

بهش نگاه کردم.میخواستم بگم نمیام ولی سریع دستشو گذاشت دور کمرم و هولم داد تو. اول خونه یه ورودی بزرگی داشت. یه ذره که میرفتیم یه چندا پله میخورد که نمیدونستم به کجا منتهی میشه .جلوترم چهار پنج تا پله میخورد و میرفت پایین و بعد یه نشیمن گاه بزرگ بود. البته یه دونه که نه چندتا راه داشت که نفهمیدم به کجا ها ختم میشه. همون جوری داشتم خونرو دید میزدم که عرشیا یه نفرو صدا زد

_سوسن خانم؟

با کی بود خدا داند. از پشت سرم یه صدا شنیدم که گفت بله آقا عرشیا . به پشت سرم نگاه کردم. یه زن تقریبا قد کوتاه با موهایی حنایی . بود که موهاشو ساده پشت سرش بسته بود. عرشیا اونو مخاطب قرار داد و گفت

_پریسا خانمو ببر لباسشونو عوض کنن

اوهو..چه با ادب

_چشم. از این طرف لطفا

عرشیا_برو من همینجا منتظر میمونم با هم بریم پیش مهمونا

سرمو پایین انداختم و دنبال سوسن رفتم. عجب غلطی کردیما. این جا که از اون چیزی که فکر میکردم بدتره.

بعد از تعویض لباس سوسن دوباره منو راهنمایی کرد همون جای قبلی. رسیدیم ولی عرشیا خان نبود. صدای خنده و صحبت از طرف چپ نشیمن میومد . یه چند بار عرشیا رو یواش صدا کردم ولی جوابی نشنیدم . مجبوری رفتم طرف صدا.

ای وای عجب جمعیتی !!؟؟ عجب نشیمنی اینا چند تا نشیمن داشتن؟؟ همه ی دور تا دور اون محوطه مبل های بزرگی بود. هیچ کی حواسش انگار به من نبود. وقت خوبی بود تا قشنگ دید بزنم. داشتم تابلو ها رو نگاه میکردم که با صدایی به خودم اومدم

_به..پریسا خانمم تشریف اوردن

با این حرف تقریبا تمام کله ها به سمتتم چرخید. به کسی که منو مخاطب قرار داده بود نگاه کردم.

ای بمیری امیر محمد تو اینجا چی کار میکنی؟ عرشیا خان انگار تازه یاد ما افتادن از وسط جمعیت خودشو به من رسوند و گفت

_آخ ببخشید یادم رفت

_زهر مار

مطمئن بودم شنیده ولی به روش نمیاره. باز دستشو گذاشت پشت کمرم و من و هول داد جلو تر

_خانما آقایون اینم دوست دختر و عاشق بنده پریسا خانم

داشت مسخره بازی در میورد. لحنش شوخ بود. با کفشم زدم رو پاش که یواش گفت

_آخ

سرمو بردم نزدیک تر و گفتم

_حالا من عاشقم نه؟ یه عاشقی بهت نشون بدم که حذ کنی!

_عزیزم چرا وحشی بازی در میاری طویله که نیست ببخشید نشد ببرمت اونجا

یه دقیقه هنگ نگاش کردم . خودش بود دیگه نه؟؟ خوب پس میخواست کل کل کنه

_باشه آقا عرشیا دارم براتون

عرشیا خواست چیزی بگه که صدایی مانعش شد

_پس عروس خانواده ی زند شمایید

به طرف صدا برگشتم . یه پیر مرد خوش قیافه و خوش پوش بود. که فوق العاده شبیه عرشیا بود . سریع حدث زدم باباشه. خیلی جنتل من و شیک. دستشو اورد جلو و گفت

_سلام دخترم خوش اومدی

منم متقابلا دستمو اوردم جلو و گفتم

_سلام آقای زند ممنون خوب هستید؟

به حالت تعجب گفت

_منو میشناسید؟

یه نگاه به عرشیا کردم که گنگ داشت نگام میکرد و گفتم

_بله عرشیا جان عکستونو نشون دادن.خیلی ازتون تعریف میکنن

آقای زند زد زیر خنده و گفت

_جدا؟؟ خیلی جالبه

_ا..کسری برو اونور ببینم.

به پشت آقا زند نگاه کردم. زنی تقریبا هم قد من با موهایی بلند و لباسی مشکی . چقدر شیک بود. آرایش ملایم ولی خوشگلی داشت. چشماشم مثل عرشیا عسلی بود. اومد جلو و گفت

_سلام عزیزم خوبی؟

باهاش دست دادم و گفتم

_سلام خانم زند خوب هستید؟

_اره عزیزم به من بگو نازی! مثل این که عرشیا عکس منم نشون داده. خوش اومدی

_ بله ممنون نازی جون

بعد از احوال پرسی از مامان و بابای عرشیا نوبت رسید به مهمونا. به همشون دست میدادم و سلام میکردم. ولی چون احساس غریبی داشتم از همون اول بازو ی عرشیا رو گرفته بودم.وقتی نوبت رسید به همون مزاحمه که فهمیدم اسمش سحره یه اخمی کرد و گفت

_میبینم خوب موفق شدی دلبری کنی؟

خندم رو صورتم ماسید! منظورش چی بود؟؟ به حالت گنگ به عرشیا نگاه کردم. اخم ظریفی کرده بود رو به سحر گفت

_فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه!

و با این حرف منو کشید یه طرف دیگه و روی یه مبل دونفره نشستیم

سریع رومو کردم به عرشیا و گفتم

_منظورش چی بود؟

عرشیا روشو کرد به من و اخماشو باز کرد و گفت

_گفتم خوشگل شدی بفرما

بازم منظورشو نفهمیدم خواستم بگم یعنی چی که سریع گفت

_خانم خوشگله در نمیرما نمیخواین بازومونو ول کنید؟؟!

تازه یادم افتاد تمام این مدت بازو شو گرفته بودم. سریع ول کردم و گفتم

_بفرما

خندید و سرشو اورد نزدیک تر و گفت

_نگران نباش تنها میشیم!

با تعجب نگاش کردم. چشاش شیطون شده بود. باز میخواست اذیت کنه گفتم

_لوس. اصلا بامزه نبود

با خنده روشو کرد به جمع و شروع به حرف زدن با بغلیش شد.

تو اون جمع دختر خاله های عرشیا اومدم کنارمو فقط یه بند فک میزدن.

از اون جایی که من دیر رفته بودم یک ساعت بعد رفتیم برای شام.

وقتی رسیدیم به محل غذا خوری دهنم باز موند یه میز بزرگ بود که روش پر از غذا بود. سرو سرویس بود. خوب معلومم بود این همه جمعیت مگه میشه دور میز بشینن.

غذامو کشیدم و رفتم یه گوشه روی یه صندلی نشستم. هنوز قاشق اولو نخورده بودم که سر و کله ی عرشیا پیدا شد.

_چیزی احتیاج داری؟

بهش خیره شدم چقدر مهربونی بهش میومد حیف که همش الکی بود

_نه ممنون

_اگه چیزی خواستی صدام کن

باشه ای گفتمو رفت.

بعد از یه پنج دقیقه دوباره سرو کلش پیدا شد با یه بشقاب پر غذا. من نمیدونم اینا کجاش میره.

نشست کنارمو شروع به خوردن کرد. من غذام تموم شده بود.خواستم بشقابمو بذارم روی میز که چشمم به کیک بستنیه تو بشقاب عرشیا خورد. آخ جون کاکائویی حالا چه جوری ازش بقاپم . همین جوری مثل ندید بدیدا زل زده بودم به کیک بستنیه که انگار عرشیا متوجه میشه و میگه

_میخوای؟

سرمو بالا میگیرم و بهش نگاه میکنم. نمیدونم اون لحظه قیافم چه جوری بود که وقتی قیافمو میبینه میخنده و کیک رو تمام میده بهم

_بیا دست نخوردس

آخ جون انقدر دوست داشتم که بدون هیچ تعارفی سریع با ذوق قاشقمو برداشتم که یه تیکشو بزارم تو دهنم که همون موقع عرشیا نوشابشو اورد بالا و دستم بهش خورد و تمام برگشت روی لباس بیچارش.بشقاب هم از دست عرشیا افتاد و هم بشقاب هم لیوان افتادن رو زمین و شکستن.

از ترس صدای شکستنشون جیغی زدم که کلا همه برگشتن طرفمون.

از جام مثل فنر بلند شدم و به عرشیا که داشت ایستاده به لباسش نگاه میکرد چشم دوختم. یا خدا نکنه جلوی همه سرم داد بکشه. آبروم میره. سریع گفتم

_ب..بخشید عرشیا به خدا حواسم نبود ندیدم..یه یه لحظه ندیدم..

نذاشت حرفمو تموم کنم سرشو اورد بالا و خیره تو چشام گفت

_حالا چرا انقدر ترسیدی؟ چیزی نشده که

_ب..بخدا ندیدم لیوانو

همون موقع سحر خانم که منتظر یه بهونه بودن اومدن جلو و گفتن

_اره دیگه از بس غذا ندیده ای تا یه بستنی بهت میدن ذوق مرگ میشی

همون لحظه بغضم گرفت سریع به سحر نگاه کردم که به حالت تحقیر نگام میکرد. حالم بد شد یه لحظه. اره خب تا حالا اون همه غذا یه جا ندیده بودم . اره راست میگفت من بدبخت حتی به زور پول شام و نهارمونو در میارم. اون وقت اینا...حق داشتن من هیچی نداشتم و اونا همه چی! هم بغض کرده بودم هم تو چشام اشک جمع شد. عرشیا سریع گفت

_حرف نزن سحر

سحر_چیه خب راست میگم ندیدی چه طوری داشت به یه کیک نگاه میکرد وقتی هم که بهش دادی انگار دنیا رو بهش داده بودی

عرشیا_خفه شو سحر اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی من میدونم با تو

بیا پریسا خانم گفتم تحقیر میشی! حالا از پدر و مادرش نشدی از کسی دیگه چه فرقی داره

زمزمه وار گفتم_خو..خیلی کیک بستنی دوست دارم دیگه.

با این حرف سرمو گرفتم پایین.میترسیدم اشکام بیاد و بدتر شه همه چی!انگار که عرشیا صدای منو شنیده بود که منو برگردوند به طرفش و اورد نزدیکتر و چونمو با انگشتش اورد بالا و گفت

_پریسا منو ببین

به تبعیت از گفتارش چشمای اشکیمو بهش دوختم

_ببین اصلا اشکال نداره خب خودتو ناراحت نکن اتفاقه دیگه برای هر کسی می افته

با این حرفش اشکم سرازیر شد و نشست به گونم . عرشیا اخمی کردو گفت

_نبینم گریه میکنی ها خوب؟ سحر یه مشت مزخرف میگفت به حرفش گوش نکن باشه

با این حرفش سرشو اورد جلو و پیشونیمو بوسید.

نمیدونم چرا ولی یه دفعه بغضم فرو رفت. وای خدا چه قدر خوب بود یکی حامیت باشه و تو همچین جاهایی حمایتت کنه . کاش عرشیا همیشه پشتم بود. همون لحظه اهی کشیدم و با خودم گفتم "بابایی کجایی که حامیه دخترت باشی!!؟؟"

همون موقع عرشیا لبشو از پیشونیم جدا کرد و چشم دوخت به چشام.

_نبینم دوباره گریه کنی ها باشه؟

با سر تایید کردم.اشکامو پاک کرد و گفت

_افرین خانم کوچولو. دماغمو کشید و رفت به طرف در خروجی سالن غذا خوری . حدث زدم رفته تا لباسشو عوض کنه. نا خداگاه لبخندی روی لبام اومد.عرشیا چقدر خوب شده بود.ازم دفاع کرد و سرزنشم نکرد.چه قدر بوسش بهم آرامش داد.یعنی میشد حامیم باشه؟

تو افکار خودم بودم که نازی جون اومد پیشم و گفت

_خودتو ناراحت نکن عیب نداره بیا بریم سوسن جمع میکنه

لبخندی بهش زدم . چقدر مهربون بود . دقیقا عین مادرم.

اون شب بعد از شام کمی تو پذیرایی نشستیم . عرشیا هم که فهمیده بود راحت نیستم . زودتر از همه منو بلند کرد که برسونه خونه. خانواده ی زند همه با محبت و گرمی ازم خداحافظی کردن جز سحر که برام هم مهم نبود.

تا رسیدن به خونه هیچ کدوم حرفی نزدیم. انگار هردومون این سکوتو دوست داشتیم . انگاری نیاز داشتیم برای فکر کردن. وقتی ماشین جلوی خونمون توقف کرد گفتم

_ممنون زحمت کشیدی . میخواستم برم بیرون که عرشیا صدام کرد

_پریسا!

رومو طرفش کردم

بهم نگاه کرد و گفت

_منو ببخش همش تقصیر من بود کاش تو رو نبورده بودم

باز بغض کردم ولی به زور لبخند زدم و گفتم

_نه عیب نداره خوش حال شدم

_با این حال شرمنده.

با گفتن خدافظ از ماشین اومدم پایین و درو بستم.خواستم برم سمت خونه که شیشه رو داد پایین و گفت

_ا..چیزه پریسا..

برگشتم_بله

_چیز ..میشه دوباره هم دیگه رو ببینیم

یکدفعه ناخداگاه لبخندی رو لبم نشست

_اره چرا نمیشه

_ایول..راستی میدونستی وقتی تمنای خواستن چیزی تو چشات موج میزنه چقدر بامزه و خواستنی میشی

جان چی میگفت این گنگ نگاش کردم

_منظورم کیکس!!!

اینو گفت و پاشو رو گاز گذاشت و مثل برق از جلوی چشام دور شد.

چند لحظه جای خالی ماشینشو نگاه کردم و بعد باز دوباره لبخندی زدم و وارد خونه شدم.

Past grief بازدید : 339 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

با سرو صدای به هم خوردن ظرف ها از خواب بیدار شدم. چشمامو باز میکنم و خمیازه ی بلند بالایی میکشم. به ساعت روی عسلی خیره میشم.ساعت 8 بود؟؟؟؟ هیچ وقت مامان سابقه نداشت سر صبحی انقدر سرو صدا کنه.همیشه به خاطر من تا ساعت یازده هیچ کاری نمیکرد!!با تعجب از تخت بلند شدم. یه نگاه تو آیینه به خودم انداختم .موهای زولیده و پریشونم روی شونه هام به طور نامرتبی ریخته شده بود و چشمام بگی نگی یه ذره پوف داشت اونم میدونستم فقط به خاطر کم خوابیمه. به لباسام خیره شدم یه شلوالک سفید که تا یه ذره بالای مچ پام بود و یه تاپ صورتی کمرنگ. هیچ وقت عادت نداشتم لباس خواب بپوشم. دوباره به خودم نگاه کردم. یه ادایی در اوردم و دست از براندازه خودم برداشتم و رفتم به طرف دشتشویی.

 

 

 

Past grief بازدید : 427 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

بعد از چند ثانیه به خودم مصلت میشم و هجوم میارم به سمت در.دستگیره ی درو با دو تا دستام فشار میدم به عقب که تازه میفهمم قفله. همون جوری درحالی که دارم اشک میریزم رو به سعید میگم.

_بیا واز کن این در لامصبو

از لایه پرده ی اشکام میبینم که سعید هاج و واج داره نگام میکنه داد میزنم و میگم

_سعید گمشو بیا این لعنتی و باز کن

انگار از تو شوک در میاد سراسیمه به طرف در میاد و بازش میکنه. سریع از خونش میزنم بیرون و به طرف راهپله ها میرم. انقدر اشکام سریع میاد که جلوم کاملا تاره نمیتونم خوب ببینم. به خودم تلقین میکنم.پریسا هیچی نیست گریه نکن نباید ببینه که داری گریه میکنی باید سعی کنی بهش بفهمونی که اشتباه میکنه اگه الان گریه کنی یعنی حرفش درسته. پریسا بس کن قوی باش. حالا به طبقه ی اول رسیدم اشکامو با استینم پاک میکنمو و سریع در حیاط و باز میکنم.

 

 

 

تعداد صفحات : 4

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 110
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 503
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 45
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 14
  • بازدید هفته : 136
  • بازدید ماه : 107
  • بازدید سال : 4,942
  • بازدید کلی : 174,731