بعد از چند ثانیه به خودم مصلت میشم و هجوم میارم به سمت در.دستگیره ی درو با دو تا دستام فشار میدم به عقب که تازه میفهمم قفله. همون جوری درحالی که دارم اشک میریزم رو به سعید میگم.
_بیا واز کن این در لامصبو
از لایه پرده ی اشکام میبینم که سعید هاج و واج داره نگام میکنه داد میزنم و میگم
_سعید گمشو بیا این لعنتی و باز کن
انگار از تو شوک در میاد سراسیمه به طرف در میاد و بازش میکنه. سریع از خونش میزنم بیرون و به طرف راهپله ها میرم. انقدر اشکام سریع میاد که جلوم کاملا تاره نمیتونم خوب ببینم. به خودم تلقین میکنم.پریسا هیچی نیست گریه نکن نباید ببینه که داری گریه میکنی باید سعی کنی بهش بفهمونی که اشتباه میکنه اگه الان گریه کنی یعنی حرفش درسته. پریسا بس کن قوی باش. حالا به طبقه ی اول رسیدم اشکامو با استینم پاک میکنمو و سریع در حیاط و باز میکنم.
سلام دوست عزیز لطفا برای استفاده از امکانات سایت در سایت عضو شوید با تشکر مدیر کل
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !