loading...
بهترین رمان ها
آخرین ارسال های انجمن
maryam13 بازدید : 200 جمعه 17 مرداد 1393 نظرات (0)

{الی} صبح که بیدار شدم ساعت 6و نیم بود. ای وای 6ونیم؟ بدبخت شدیم ما ساعت 7 کلاس داشتیم . زودی رفتم پری و پارمی رو بیدار کردم و لباس پوشیدمو جزوه ها و کتا بامو برداشتم و بدون صبحونه پریدم تو ماشین پری و پارمی هم پشت سرم اومدند . تا دانشگاه پرواز کردم. اخیش ، هنوز استاد نیمده خداروشکر. به به چه عجب خوش اومدید خانما . اه اه . بدبخت شدیم اینکه اومده . سلام استاد اجازه هست؟ سریع بشینید خانما . طبق معمول همیشه نشستیم یه گوشه از کلاس و تا اخر کلاس هیچی نگفتیم . وقتی که کلاس تموم شد اومدم برم که یکی دستمو کشید برگشتم ببینم کیه که وقتی برگشتم دیدم هیچکسی نیست . گفتم لابد پری یا پارمیه داره مسخره بازی درمیاره برای همینم دیگه بهش فکر نکردمو رفتم بیرون . نشستم روی یکی از نیمکتای محوطه دانشگاه داشتم فکر میکردم که یهو یکی صدام کرد الی . دیگه مطمعن شده بودم که یکی از بچه هاس که داره سربه سرم میزاره بلند شدم که دیدم پریسا و پارمیدا دارن میان سمتم پس بگو شما دوتا داشتید سربه سرم میزاشتید . مریضید شما دوتا؟ چرا هی سربه سر من میزارید ؟ من اعصاب ندارمو. واه مگه ما چیکارت کردیم؟ من باید این سوالو از شما بپرسم؟ به من چیکار دارید؟ این از اون که صدام میکنیدو فرار میکنید این از این که دستمو میکشید و فرار میکنید...... واه الی ، عزیزم حالت خوبه ؟ مطمعنی سالمی؟ من خیلیم حالم خوبه . حسابی گشنم شده بود تصمیم گرفتم برم یه چیزی بخرم که پری گفت وایسا الی الان کلاس شروع میشه منم به نا چار رفتمو نشستم توی کلاس که استاد هم اومد. استاد جلالی یه خانم که خیلی باحال درس میداد . این کلاسمونم زودی تموم شد . توی همه دانشگاه خبر پارتی یکی از پسرا پخش شده بود امشب بود همه هم دعوت شده بودند . رفتیمو توی پارک روبه روی دانشگاه نشستیم . پری گفت این سه تا پسرای چلغوزو دیدید که چقد خودشونو میگیرند؟ من و پارمی هم گفتیم اره . پریسا هم ادامه داد؛ این سه چلغوزم امشب میان . منم گفتم خوب بیان به ما چه . بعدشم گفتم بلند شید بریم سلف یه چیزی بخوریم بعدشم بلند شدیمو رفتیم . وقتی که سفارشا رو دادیم شروع کردیم به حرف زدن. باید بریم برای شب خرید کنیم . اره هیچ لباس جدیدی نداریم . زودی سفارشامونو اوردند . کیک و قهومونو خوردیم وحساب کردیمو رفتیم همه پاساژارو زیرو رو کردیم اخرشم من یه لباس خریدم ابی که از جلو تا وسط رون پام بود و از پشت به صورت کامل یکی از پاهامو میپوشوندبه صورت حرفه ای هم با پولک براق تزیین شده بود کفشامم ابی و پاشنه 12 سانتی بود . خلاصه با چشمای ابیم ست شده بودند . پریسا هم لباسش یه دکلته صورتی و قرمز بود که سبز بودن چشماش رو حسابی تو دید میزاشت با یه جفت کفش مثه مال من ولی رنگ صورتیش . پارمیدا هم که یه لباس حلقه ای بنفش بود با کفشای بنفش خیلی خوشگل بود خلاصه رنگ بنفش به چشمای خاکستریش میومد . خلاصه لباسارو خریدیمو اومدیم خونه هر سه تامون ولو شدیم روی مبلا . دیگه کم کم داشت شب میشد . اماده شدیمورفتیم سمت در تا درو باز کردم صدای بسته شدن در اتاق از بالا اومد به پارمی و پری گفتم باد میاد دیگه در هم باز بوده باد اومده بسته شده ، ولی اخه تا اون جایی که یادمه همه درا بسته بود ولی زودی به یه چیز دیگه فکر کردمو بعدشم زودی درو بستمو رفتیم سمت ماشین و سوار شدیمو تا اون جا کلی حرف زدیم . وقتی که رسیدیم وارد شدیم یه ویلای بزرگ بیرون از شهر بود . صدای اهنگ و جیغ دخترا داشت میومد . رفتیم داخل و دیدیم که دختر پسرا دارن توی هم دیگه وول میخورند . اه حالم بهم خورد . رفتیمو لباسامونو درست کردیم . بعدشم سه تایی نشستیم یه گوشه به رقص بقیه نگااه کردیم . { پارمیدا } نشسته بودمو توی فکر بودم که یهو یکی دستمو گرفت و گفت افتخار میدید؟ منم تا بهش نگاه کردم دیدم این که همون پسرس ، این یکی از اون سه تا پسرا بود پارسا . اونم انگار تازه فهمیده بود که این منم . با عصبانیت به اون چشمای خاکستریش زل زدم . یهو دستمو ول کرد و دستشو تو موهاش کشید و گفت ببخشید شما هم اینجایید ؟ منم گفتم مگه نمیبینی؟ اونم گفت چرا چرا ببخشید مزاحم فکر کردنتون شدم بعدشم دوباره دستمو گرفت و گفت حالا افتخار میدید؟ منم محکم دستمو کشیدمو گفتم نه خیر افتخار نمیدم . اونم زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم . اونم گفت ببخشید و رفت . منم توی فکر بودم که یهو یه پسره گفت بیاید بازی روشروع کنیم . همه نشستن و یه دایره بزرگ تشکیل دادند خود پسره هم نشست وسط و شروع کرد که بطری رو چرخوندن . { پریسا } اه بطری داشت روی پارمیدا وایمیساد . روی پارمیدا وایساد . همه پسرا جیغ و هوراشون رفت هوا . پسره دوباره بطری رو چرخوند اه وایساد روی این پسره پارسا . پسره یهو چشماش برق زد . پارمی هم هی به من اشاره میکرد منم منظورشو فهمیدمو زودی شماره گوشیشو گرفتم . نیشش تا چشماش باز شد زودی گفت ببخشید و زودی گوشیشو برداشت الکی شروع کرد به صحبت کردن. پسره هم خیلی عصبانی شدو رفت بیرون . شانس اوردو . بقیه زوج ها هم انتخاب شدندو......... موقع رفتن شد . لباسامونو پوشیدیمو رفتیم با همه خدافظی کردیمو رفتیم سوار ماشین شدیمو تا خونه پرواز کردیم . داشتیم میرفتیم که یهو دیدیم یه ماشین دنبالمونه . ترسیدیم . به پارمیدا گفتم که از توی کوچه پس کوچه ها بره . اونم رفت توی کوچه ها و وقتی که مطمعن شد که گممون کردن به راهش ادامه داد . وقتی که رسیدیم دیدیم همون ماشین توی پارکینگه ترسیدیم . توی فکر بودیم که دیدیم اون سه تا پسرا؛ پارسا ، ارمان و پدرام اومدند از ماشینه بیرون . انگار اوناهم از دیدن ما تعجب کرده بودند . چون که پارسا گفت شما اینجا زندگی میکنید؟ پارمیدا هم زودی گفت اره مشکلی داری؟ اونم گفت نه نه ببخشید . منم زودی گفتم بله ما طبقه بالا زندگی میکنیم و لی به ما گفته بودند که اینجا یه خانواده زندگی میکنه . پسره هم زودی گفت اخه ما تازه دیروز اومدیم اینجا . منم زودی گفتم پس چرا ما تا حالا ندیده بودیمتون ؟ که اونم گفت اخه ماشین خراب بود تا زه رفتیم از تعمیر گاه اوردیم وسایلامونم از قبل اینجا بود . منم گفتم باشه از اشناییتون خوشحال شدیم شب خوش. بعدشم بدون اینکه منتظر جواب بشیم زودی رفتیم بالا . چی ؟ چی دارم میبینم؟ چرا این در خط خطی شده ؟ روی در یه خط بزرگ بارنگ قرمز کشیده شده بود . زودی درو باز کردیمو رفتیم داخل وای خدا جونم اینجا چه خبره ؟ همه وسایل شکسته بودو همه دیوارا بارنگ قرمز رنگ خون خط خطی شده بود و با کلمه no نقاشی شده بود وای خدا . این کار دزد نمیتونه باشه . چون که دزد وسایلو میبره نه اینکه بزنه داغونشون کنه . تازشم دزد مگه میتونه در عرض چن ساعت همه جایی رو خط خطی کنه ؟ اونم مگه اخه مریضه ؟ توی فکر بودیم که یهو پارمیدا سکوتو شکست و گفت بچه ها زودی میریم توی اتاقامونو در رو هم قفل میکنیم . بچه ها معلوم نیس اینجا چه اتفاقی افتاده !!!!!! ولی هرکی که این شوخیه مسخره رو شروع کرده باید بدونه که با بد کسایی در افتاده . بعدشم هر کدوممون رفتیم توی اتاقامونو درو قفل کردیم . { الی } توی فکر بودم که این کار کی میتونه باشه ؟ که با صدای جیغای پشت سر هم پریسا از افکارم پرت شدم بیرون . زودی کلید اضافی اتاق پریسا که دست من بودو برداشتم و دویدم سمت اتاقش هر کاری میکردم در باز نمیشد. چن تا ضربه محکم به در زدم و کلید و دوباره توی قفل چرخوندم که یهو در باز شد و با شدت پرت شدم توی اتاق . زودی دویدم سمت پریسا و توی بغلم فشردمشو بهش گفتم ؛ چیه اجی جونم ؟ چی شدی؟ چه اتفاقی افتاده؟ یهو پارمیدا گفت چرا پنجره رو توی این هوای سرد باز کردی ؟ چرا اینه شکسته ؟ منم زودی گفتم پارمی الان وقتش نیست فقط زودی باید بریم توی یه اتاق . بعدشم پریسا رو بلند کردمو گفتم بلند شو پری جونم تا بریم توی اتاق پارمی . بعدشم هرسه تامون رفتیم توی اتاقو درو قفل کردیم . منتظر بودیم که پری حرف بزنه که یهو شروع کرد و گفت ؛ به یه نقطه خیره شده بودم که یهو پنجره باشدت باز شد اخه لای پنجره رو باز کرده بودم تا هوای اتاق عوض بشه . تا پنجره باز شد اینه هم افتاد و شکست بعدشم یکی خیلی واضح صدام کرد . یکی گفت پریسا . خودم شنیدم . بعدشم احساس کردم یکی دستمو گرفته همینطور داشتم جیغ میکشیدم که شما اومدید و نجاتم دادید . تا شما اومدید دستم ول شدو همه چیز مثه قبل عادی شد بعدشم که دیگه خودتون میدونید بعدشم .بعد از این که حرف زدنش تموم شد زد زیر گریه . فردا و پس فردا دانشگاه نداشتیم برای همینم قرار شد که فردا بریم و دنبال یه خونه جدید بگردیم . شب و یه جوری گذروندیم تا این که صبح شد .

برچسب ها رمان عشق سوخته ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 110
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 503
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 45
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 14
  • بازدید هفته : 132
  • بازدید ماه : 103
  • بازدید سال : 4,938
  • بازدید کلی : 174,727